بسم الله الرحمن الرحیم و سلام! هرچند از روزهای کودکی و گردشهای بیدغدغه و سرخوشانه مدتهاست فاصله گرفتم، اما دستنوشتههای بچهها از محیط روستا منو یه بار دیگه به اون فضای دستنخورده و باصفا برد. روزایی که خونه پدربزرگ پر میشد از هیاهوی بچهها. مهربونیهای مادربزرگ و شیطنتهای ما. پرسه زدنامون تو کوچهباغا و گاهی ایجاد مزاحمت برای دیگران. به یاد اون روزای پر از خاطره. به یاد اون روزای با هم بودن؛ یکی بودن؛ صمیمی بودن؛ یهرنگ بودن. تابستون که از راه میرسید و از کورهراه صعبالعبور امتحانا که میگذشتیم، نوبت به لذت بردن از طبیعت روستا بود. وقت دوباره دور هم جمع شدنا و به
Day: مهر ۲۰, ۱۳۹۶
دستهها
دعایت کردم!
یاد باد آن که ز ما وقتِ سفر یاد نکرد! به وداعی دلِ غمدیده ی ما شاد نکرد. ******* تو ز ما وقتِ سفر یاد نکردی اِی یار! به وداعی دلِ ما شاد نکردی اِی یار! خاطراتت به شبانگاه، رفیقِ سفرم، تیرِ آهت بنشستست به بشکسته پَرَم. دیشب از خاطرِ غمدیده صدایت کردم! آسمان شاهدِ من بود! دعایت کردم. خاک، از دردِ نگاهم پرِ گوهر می شد، دلم از آتشِ سودای تو پرپر می شد. شام گه بود و به خون نقش همی شد سَحَرَم! لحظه ها می شد و می رفت خدا از نظرم! تنم از تابِ تَعَب، شمعِ شبانگاهان بود،
دستهها
بینا و نابینا
با نکوهش گفت بینایی به کور، گشته ای بیگانه با دنیای نور. روز روشن بر سر چَه میروی، راه را گم کرده بیرَه میروی. پای ناگه نیزنی بر سنگها، بیخبر هستی ز راز رنگها. میگذاری دست بر دیوار ما، میفزایی بر غم و آزار ما. گر بگیرند این عصا را ای فلان، باز میمانی ز رفتن بیگمان. عمر را بر تیرگیها باختی، روز و شب را هیچگاه نشناختی. با پزشکی درد خود را باز گو، نور چشم بسته ات را باز جو. تا ز دنیای سیاهی وارهی، در جهان روشنایی پا نهی. کور روشندل بگفت ای دیده ور، از درون من نگشتی با خبر!. در درون من به غیر