خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل هفتم

روزها پشت سر هم می گذشتن و کار من شده بود رفتن به دانشگاه و برگشتن و گاهی هم خوردن یه شام بیرون از خونه همراه مسعود و لیلا. تازه از دانشگاه رسیده بودم و داشتم لباسامو عوض می کردم مبایلم زنگ خورد. بابک بود سریع دکمه اتصال رو زدم. سلام بابک. سلام خواهر کوچولوی خودم. خیلی کار دارم فقط زنگ زدم بگم من و فرزانه همراه پروانه و شاهرخ جمعه همین هفته به طرفت پرواز می کنیم. اومدم بابا اومدم. ستاره جان خداحافظ قبل از اینکه من چیزی بگم تلفن قطع شد. مدتی گیج به صفحه گوشی نگاه کردم و با یاداوری اینکه خیلی زود عزیزام میان پیشم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

صحبتی کوتاه

گاهی روزیه تو بغضی میشود به اندازه حبه قند, به رنگ سیاه که تمام رنگها در آن گم میشوند و به تلخی شربت گلودرد شاید هم تلختر. بغضها دو دستند: بعضی از اونها هم قورت دادنی هستن هم بیرون ریختنی، اما بعضی از این بغضها فقط قورت دادنی هستند هرچه قدر سعی میکنی بیرون بریزیشون سبک نمیشی فقط باید قورت بدی وگرنه نفس کشیدن برات سخت میشه. امروز از این بغضها در گلوی من گیر کرده، این دفعه آنقدر بزرگ است که حتی قورت دادنی هم نیست هرچه قورتش میدهم با یک نفس بالا میآید و در گلویم مینشیند. نیامده ام که دلنوشته بنویسم چون بلد هم نیستم و