قصه کوکو، 4. منزل آخر شب و روز نمیشناخت. اون فضا تقریبا همیشه تاریک و دلگیر بود. البته برای مهمونهاش، به خصوص اون شب، این خیلی هم مثبت بود. پیکرهای ساکتی که انگار حرارت تشنگی به فاجعهشون از پشت نقابها حس میشد. پسر جوونی که سفارشهای ناگفته رو آورده بود بدون کلامی دور میز چرخید و لیوانهای مقابل هر نفر رو پر کرد. نفر آخر آهسته دستش رو بالا برد و به شیشه بلند داخل سینی اشاره کرد. پسر جوون بلافاصله شیشه رو کنار لیوان خالی گذاشت و مثل یک سایه بیصدا ناپدید شد. سکوت اون فضای وهمانگیز تا چند لحظه فقط با صدای برخورد آهسته لیوانها به میز
Tag: داستان دنباله دار
قصه کوکو، 3. روزها میگذشتن. زمان با موزیک قدمهای منظمش از روی عمر جهان رد میشد. تیک تاکها همچنان ادامه داشتن و حالا دیگه وسط دیوارهای سنگ و سرامیکهای اون سالن کوچیک طنین عجیبی پیدا کرده بودن. ساعتهای عروسکی به سرعت زیاد میشدن و نمای اون سالن و صداهای طنینانداز بین اون دیوارها رو عوض میکردن. دیگه صدای کوکو تنها صدایی نبود که هر یک ساعت یکبار به محض شروع ضربههای برج ساعت داخل سالن کوچیکی که دیگه چندان هم کوچیک نبود میپیچید. همزمان با شروع ضربههای طنیندار برج ساعت که تمام شهر رو طی میکردن، سالن پر میشد از صداهای موزیک و آوازهای ظریفی که هر کدوم حال
قصه کوکو، 2. زمان با قدمهای یکنواخت از روی لحظهها رد میشد و میگذشت. اتاقکی که زمانی یک دکهی کوچیک تعمیر ساعت بود حالا داشت به یک سالن کوچیک نمایشگاه ساعت تبدیل میشد. سالنی روشن و شلوغ در طبقات بالای پاساژی که کم مونده بود آتیشسوزیِ اون اتاقک کوچیک تمامش رو نابود کنه. حالا دیگه کمتر کسی از اون حادثهی تلخ چیزی یادش بود. فقط گاهی در تار و پود صحبتهای گذرا اسمی از اون خاطرهی سیاه برده میشد. در زمانهای خاص هم زیاد حرفش پیش میاومد. زمانی که یکی از اتاقکها و مغازههای اطراف که در جریان اون ماجرا ضربه دیده و ضعیف شده بودن بر اثر یک