خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یه خاطره از خودم

سلام خدمت دوستان عزیزم. دوستان این خاطره که می خوام براتون بنویسم بر می گرده به بهمن ماه 95 ما مسابقه گلبال دعوت شدیم به بابلسر. شب ساعت 12 راه افتادیم تا بریم. هوا خیلی سرد بود و برفی. حدود 20 کیلو متر که راه رفتیم چراغ های ماشین از کار افتاد و برف سنگینی می بارید ماشین به یه گارد ریل خورد و از پشت هم یه تریلی بهش زد و ماشین ما افتاد روی دوچرخ. تا ساعت 5 صبح تو جاده بودیم. هرچی به راه داری زنگ می زدیم کسی جواب نمی داد. مجبور شدیم تا ساعت 5 صبح وایسیم تو جاده تا برف کمی بند بیاد
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یه خاطره از خودم

با سلام خدمت دوستان عزیز امروز اومدم خدمتتون با یه خاطره از خودم بچه ها من کلاس سوم در مدرسه شهید محبی درس میخوندم یه روز معلممون بنویسیم میپرسید من نخونده بودم معلمم منو فرستاد دفتر اقای لواسانی گفت کمربند رو بیارید منم از ترس در جام میلرزیدم شانس اوردم خانوم گودرزی معاون بود اومد گفت کمربند نیستش اقای لواسانی گفت اخرین بارت باشه معلم میفرستت بیرون خلاصه اون بار شانس اوردم کتک نخوردم در اینجا از دوست عزیزم تشکر میکنم که منو به این سایت بزرگ معرفی کرد تا پست بعدی