خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خواب می دیدم.

شب داشت روی دقیقه های عمرم قدم می زد. آروم. بی صدا. نامحسوس. وسط کاغذ و کتاب هام داشتم شنا می کردم. سرم از خستگی سنگین بود. دلم ضعف می رفت واسه رفع تشنگی و، … چند ماه شده که فشار درس مهلت پرواز به جهان بی خودی رو ازم گرفته؟ چندتا شب اینهمه تشنه سپری شد واسه من؟ بیخیال. این هفته۲تا امتحان دارم. بعدا هم میشه پرید. شب رفته رفته سنگینیش رو می داد به شونه هام. به سرم. به پلک هام. خسته بودم. خوابم می اومد. چه قدر خوابم میاد! ولی درس! آخ که چه قدر خوابم میاد. آخه درس دارم. آخ که چه عالیه پلک هام
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

نیا داخل هیچی نیست!

صدای زنگ ساعت بلند شد! اتاقی که پرده های سبز پنجره هاش رو پوشانده بود. کتابخانه ای در گوشه ی چپ اتاق با یک آینه ی قدی بزرگ و یک کمد بسیار بزرگ در گوشه ای دیگه. تخت دو نفره ای که من و همسرم روی اون دراز کشیده بودیم. و ساعت کوچکی که روی میز آرایش سمت راست تخت دقیقا همان جا که من می خوابم بود. گویا بود. ساعت رو میگم. اما خیلی عجیب بود. وقتی زنگ زد حتم داشتم که ساعت 6 و 30 دقیقه بود. باید بیدار می شدم و آماده برای رفتن به محل کار. از جام بلند شدم برای اطمینان ملحفه رو آرام