خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
روانشناسی

آیا یک روانشناس حق ندارد مانند سایرین از چیزی ناراحت شود؟

درود بر شما دوستان خوب گوشکنی! امیدوارم در این سرمای زمستون هرجا که هستید شاد و سرحال باشید! در این پست قصد دارم موضوعی را با شما خوبان درمیان بگذارم که خودم با این موضوع به شدت مخالفم و در خیلی مواقع با آن برخورد کردم: اینکه آیا یک روانشناس نباید از چیزی بترسد, ناراحت شود و یا اصولا افسردگی داشته باشد؟ خوب خیلی از مردم بر این باورند که من روانشناس باید یک انسان کامل بدون هیچ دغدغه و یا نگرانی به زندگی خود ادامه بدهم و یک آدم کاملا بی خیال باشم. مثلا من وقتی با یک دوست درددل می کنم و به او می گویم که
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

طرز صحیح برخورد با نابینایان

با عرض سلام خدمت دوستان عزیز. در آستانه روز جهانی نابینایان، گفتم شاید بد نباشه تجربه تلخی رو که در مورد برخورد با شخص نابینا از جمله خودم برام رخ داده رو براتون تعریف کنم و ببینم نظر شما چیه؟. دور و اطراف ما نابینایان همیشه پر بوده از انواع و اقسام آدمها با فرهنگ یا بی فرهنگ. البته من قصد توهین به هیچ یک از بندگان خدا رو ندارم و فقط می خواستم برای بهتر رسوندن منظورم مقدمه ای بیارم. الغرض: من خودم با افرادی که در زندگیم حضور دارند خیلی مشکل دارم آخه می دونید چرا؟ مشکل من اینه که تعدادی از اونها در هنگام دادن چیزی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اولین پست من

سلام به تمام هم محله ای های عزیز. تولد شش ساله شدن گوشکن رو به همه تبریک میگم. من عضو جدید محله هستم و دوست داشتم صرفا جهت آشنایی بیشتر شما با خودم ی صحبت خودمونی داشته باشم. این روزا کار به خصوصی ندارم فقط منتظر نتیجه کنکور ارشد هستم و از این بابت تا حدودی نگرانم. چون این روزا زیاد وقت آزاد دارم سعی می کنم بیشتر برا کارایی که دوست دارم انجام بدم وقت بذارم مثلا بیشتر سراغ پیانو میرم تا بتونم اشکالاتم برطرف کنم. موضوع دیگه ای که این روزا خیلی براش خوشحالم این هست که من از سال ها پیش دوست داشتم نویسنده بشم ولی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بی راهه

داشت کلی با خودش خوشحالی می کرد که زندگی داره روی روال می افته. به خودش می گفت: ایول من اگر همینجوری پیش بره, دو سال دیگه به اون چیزی که می خوام یعنی زندگی خوب و حد اقل های خودم می رسم. همینجوری داشت روزهای زندگی پیش می رفت. همینجوری حرکت رو به جلو ناگهان یک طوفان سهمگین کل ماهیتش رو عوض کرد. توی تلاطم داشت دست و پا می زد. با خودش می گفت: چی شد یک دفعه؟ می گفت: مگه خدا من چه کردم که این شده سهم من از زندگی؟ مگه من چه هیزم تری به دنیا فروختم که شمشیرش رو برام کشیده؟ با خودش