دسته‌ها
داستان و حکایت شعر صحبت های خودمونی

تجسم یک رویای دوردست. قسمت پانزدهم، پایان فصل اول.

نفس هایم بوی خاک باران خرده گرفته اند. گرد و غبار خستگی را که از شانه های روحم تکانده ای، به مهمانیِ اشک ها آمده اند. دست های مهربانت را میبینم. میخواهند روحم را بغل بگیرند انگار! دست هایت باران را با مهربانی اش یادم می آورد. دست های عزیزت نه زمستانِ زمستانند، نه تابستانِ مطلق. دست هایت خیالِ شیرینِ یک بهارِ طولانی اند. صدایت نزدیک است. نزدیکتر از همیشه. نزدیکتر از دیروز های جهنمی و فرداهای تاریکِ دور. صدایم کن! بگذار بلور شب را صدای تو بشکند. صدایت عزیز است. حتی عزیز تر از شب! حتی عزیز تر از سکوت! حتی عزیزتر از آرامشِ اندیشیدن به یک رویای
دسته‌ها
داستان و حکایت شعر صحبت های خودمونی

تجسم یک رویای دوردست، قسمت چهاردهم

من اکنون آرامم! دیگر نه سیل می تواند غرقم کند، نه طوفان قدرت ویران کردنم را دارد. مجسمه های سنگیِ زاده شده از خاک را با نقاب هایی که به حقیقت طعنه می زنند، زیرِ خاکسترِ همین دروغ های نا تمام مدفون کرده ام. من حالا تهی از تردید های بیهوده ام. درست از زمانی که هزاران باور تکه تکه شده به روی شک هایم خنجر شده اند! امروز، اینجا و در این لحظه، دلم سخت برای ساکنانِ خاک به درد آمده است. به اندازه ی بی رحمیِ نقاب هایی که راه را بر خودِ عزیز و دوست داشتنی آدمی بسته اند. آنقدر که برای آن خودِ عزیز، هیچ
دسته‌ها
شعر صحبت های خودمونی

تجسم یک رویای دوردست، قسمت سیزدهم.

از چه برایت بگویم کاغذِ لبریز از سطر های خالی خستگی؟ از چه برایت بنویسم دفترِ عزیزِ غریبه؟ از چه می خواهی بدانی قلمِ مهربانِ رنگ پریده! در ذهنم انگار جنگِ جهانیِ جملات آغاز شده است. جملاتی که نه نقطه ی مشترکی دارند، نه قصد صلح! تک جمله هایی که هر کدام برای نابودی دیگری، در مغزم مین های فراموشی دفن کرده اند. صدای ترسیده ی هر واژه ای دم مرگ، سلول های خاکستری مغزم را به فکر عقب نشینی می اندازد. منتظر کدام شرح حال نشسته ای زمان بی رحم! حالا که گذشتنت را می خواهم، حالا که در میان کویر تشنگی ام را به نظاره نشسته ام،
دسته‌ها
پادکست شعر صحبت های خودمونی صوتی متفرقه موسیقی

تجسم یک رویای دوردست، قسمت دوازدهم.

امروز روزِ توست جهانِ کوچکِ من. روزِ میلادِ شانه های معصومت که خوب پناه دادن را میدانند. روزِ میلادِ آغوشت، که همیشگی و مهربان است. امروز، روزِ دست های توست. دست هایی که راه نمای قله های دورِ رویا میشوند. دست هایی که عشق می دهند، حالِ خوب می بخشند و گرمای خاطراتِ خوش را یادآور می شوند. امروز روزِ میلادِ دست های توست، جهانِ کوچکِ من. امروز روز من است. روز منی که خوب پرواز کردن با بال های شکسته را آموخته است. منی که حالِ بدِ همیشگیش، تنها با لبخند همراهان تو و دیدنِ بالندگی های هر روزت، به اشتیاق زیستن بدل می گردد! جهانِ کوچکِ من!
دسته‌ها
شعر صحبت های خودمونی

تجسم یک رویای دوردست، قسمت یازدهم.

صدای رویا ها را میشنوم از جایی در دوردست. از پشتِ همین دیوار، که شب بافته است. صدایم می زنند، گاهی نا امید و خسته، گاهی بلند و امیدوار! راهِ خلافِ رویا ها را پیش میگیرم تا صدا ها گم شوند، تمام شوند، فراموشم کنند! صدایشان را نمی شناسم. سال هاست از یادم رفته اند. آن ها نامم را می دانند، اما برای من غریبه اند. به دنبال رد پایشان زمان را می کاوم. جهان دیروز را میگردم و هیچ نمی یابم! فکر می کنم. به کودکی های دور. به بازیِ دوستانه ی تقدیر و لبخند فکر می کنم. شاید آنجا، پشت رکاب های تند دوچرخه ام، یا توی
دسته‌ها
شعر صحبت های خودمونی

تجسم یک رویای دوردست، قسمت دهم.

میان واژه ها گم شده ام.  خاطرم نیست قلم لرزان زمان رقصیدن کدام  جمله ها بر دفتر مرده است. یادم نمیآید طوفانِ ویرانگر در اواسطِ کدامین سطر، زمانِ نوشتن کدام صفحه به جانِ قلبِ تپنده ی  دفترم شبیخون زد. طوفانِ لعنتی رحم  ندارد. می غُرّد، می چرخد، سر می برد و پیش می  آید. خونِ خاطره ها جاری می شود. دفتر  ترسان بغض می کند، و من  در چنگِ پر قدرتِ ناباوری ها ، به سقوتی زجرآور ناگزیرم! طوفان تنِ دفتر را متلاشی میکند. خاطرات در خون خود  می  غلتند و سقوط، هنوز  متوالیترین درد  لحظه هاست. خونِ خنده های از سر شوق گذشته، زمان را به زانو در
دسته‌ها
داستان و حکایت صحبت های خودمونی متفرقه

تجسم یک رویای دوردست، قسمت نهم.

اربابی که رعیت بود. حیوان بی نفس را گوشه ای می  کشاند تا حالش قدری جا بیاید. اوضاع بازار گندم و غله بر خلاف حال و احوال قمر در عقرب مملکت، خوب است. البته برای اویی که معمولا، همه ی شاطر ها و حجره داران، به عدل میشناسندش. مادیان خسته را همانجا، میان زمین یونجه  ای در همان نزدیکی می گذارد و  قصد خانه رفتن می کند. پیش از ورود به خانه، لحظه ای کنار انبار گندم متوقف می شود. پس از چند لحظه حساب کتاب، نزدیک میرود تا چیزی را بررسی کند، اما سایه ای که روی دیوار کاه گلی افتاده است، اخمش را شدت می دهد. پشت
دسته‌ها
متفرقه

تجسم یک رویای دور دست قسمت هشتم.

فرشته ای که پرنده شد. پدر کنار چشمه  آتش روشن کرده است. چای دم می کند و زیر لب، شجریان می خواند. علی، برادر بزرگترم گوشه ای نشسته و اخم در هم کشیده است. حدس می زنم دوباره، با صاحب کاری که به تازگی یافته به مشکل خورده و حالا، پی راه حل می گردد. مادر اما  کمی دورتر، با سیب زمینی هایی که پدر برای پختن به قول خودش « دیگی » نیاز دارد، مشغول است.  صدایم می زند و  می خواهد به کمکش  بروم. دست هایم مو به مو، حرکات دستان مادر را تکرار می کنند اما تمام حس شنیداری ام، میان بیت هایی که پدر نصفه،
دسته‌ها
پادکست شعر صوتی

تجسم یک رویای دوردست، قسمت هفتم

رفیقِ مهربانِ من! ای عمیقترین دردِ ایستاده در عمق سکوت! خنجرِ راز های پر تعفن دوران را در کدام تپش از قلبت نگاه داشته ای، که زجرِ جان کاهت، آرامش انسان زمینی را لحظه ای به هم نمی زند؟ امنترین آغوشِ گریه های زمین! دستِ نوازشِ تو اگر نبود، چه بر سرِ ضربانِ خسته ی قلب ها مان می آمد؟ پس از دیدنِ اشک های شرمنده ی پدری زنجیر شده در دستانِ فقر، سرت را بر شانه ی کدام ستاره میگذاری که این چنین با دیدنِ غمِ بی پایانِ چشم هایت جان می سپارد؟ شبِ عزیز! شبِ همیشه تنها! جان دادن دخترکی زیرِ شمشیرِ خود خواهی و تعصب، حالِ
دسته‌ها
اجتماعی پادکست صحبت های خودمونی صوتی

تجسم یک رویای دوردست، قسمت ششم.

دست های قاب. زیباتر از ماه و گیسوان آفتاب، قدری بیا. در جانِ بی نورِ من بتاب. هر لحظه غرق می شوم در چشم های تو. چون ماه، که غرق می شود در چشم های آب. من بی تو از جهان خود دل بریده ام، اما نمی خواهی مرا، حتی درونِ خواب! اِی کاش تو سهمِ منِ دیوانه می شدی، اِی عکسِ زندانی شده در دست های قاب. اما مگر می شود که سهم شب شود آغوشِ پر حرارتُ گرمِ آفتاب. ***. http://gooshkon.ir/podcast/dast_haayeh_qaab_(www.gooshkon.ir).mp3       دست های قاب  
دسته‌ها
پادکست شعر صحبت های خودمونی صوتی

تجسم یک رویای دوردست، قسمت پنجم

عاشق ترین حضور. من تو را می بینم. حتی اگر جهان پس از شنیدن این جمله به بهتی عمیق دچار شود که تا روز رستاخیز به طول بیانجامد ! من تو را میان تاریکی های ناگزیر لحظه هایم به روشنی می شناسم! حضورت همان نوریست که تمام این سال ها برای یافتن حقیقت آن ذهن خالی ام را به طوفان کشانده ام. من تو را می فهمم! قسم به همان واژه های بی تابی که در یک قلب لبریز از عشق، با شوق به هم می پیوندند تا شعر شوند و جهان را با لبخند آذین ببندند. من تو را می شنوم! آواز آرام باد و پرنده و آفتاب،
دسته‌ها
اجتماعی پادکست صحبت های خودمونی صوتی

تجسم یک رویای دوردست، قسمت چهارم

عطر مریم. لحظه هایم بارانی اند. حتی با حضورِ آفتابِ خندانِ صبح دم! نفس هایم طوفانی اند. حتی در زمانِ نوازشِ آرامترین نت های موسیقی شب که پروانه ی کوچک و خسته از پیله تنیدن را هم به عمیق ترین رویاهای جهان میهمان می کند. ذهنِ خسته ام لبریز از صدای خنده ی دیروز هاست و چشم های بهت زده ام، خیره ی تکه تکه شدنِ تصویرِ پر از آرزوهای کوچک و بزرگِ اکنون! باران هنوز بی وقفه میبارد. خاطره ها را غرق میکند و   به سرگردانی رویا یی گره خورده در   حقیقت های دیروز ،   برای یافتنِ واقعیتی پوشالی   حکم می دهد. وحشت قلب زندگی را به تب
دسته‌ها
خاطره صحبت های خودمونی

تجسم یک رویای دوردست، قسمت سوم.

یک درد ناگزیر! همیشه از طعم نوشابه و دوغ های گازدار بدم می اومد. در کل از هر نوشیدنی ای که گاز داشت، فراری بودم. نه خودم دوستش داشتم، نه معده ام توان هضم و تحملش رو داشت. گاهی هم که به خاطر دوست هام تو دور همی ها می خوردم، باید از قبل خودم رو برای درد بی امون و عجیب معده ام آماده می کردم. خوب خاطرم هست. ترم دوم دانشگاه بود. همون روز هایی که زندگی تو پنجه های بی رحم بیماری ها و مرگ های بی وقفه اسیر نبود. همون وقتایی که شادی ها رود وار جاری بود و غم این همه نزدیک نمی شد 
دسته‌ها
پادکست شعر صحبت های خودمونی صوتی موسیقی

تجسم یک رویای دوردست، قسمت دوم.

  اکنون،  پنجمین  شبِ   نبودنِ توست. دلِ فنجان های قهوه از آمدنت سرد می شود. تن خانه در آغوش نا آشنای سکوتی بی وقفه، وحشتی تلخ را تجربه میکند. من اما هنوز، سرسختانه  با مرور بودنهای شیرینت برای فنجان های  روی میز، طعم گس نیامدنت را از خاطرشان پاک میکنم. فنجان های قهوه با طعم خاطرات شیرین حضور تو، در پنجمین  شبِ    لبریز از حسرتِ نبودنت، سر به بیابانِ فراموشی ها میگذارند! ***. امشب، دهمین شبیست که نیستی. وحشت خانه به بغضی بی نهایت مبدل گشته است.  ضربان قلب ساعت تند تر می شود. ثانیه ها بی نفس شده اند. آنها برای رسیدن به تو تا قلب تاریکی های
دسته‌ها
شعر صحبت های خودمونی

مرا بشنو، ماندگار ترین محبتِ بی پایان!

ذهنم اکنون خرمشهری ویران است که زیر بمب باران واژه ها ، جان می کَنَد، می میرد، خاکستر می شود و واژه ها هنوز می بارند! می ترسم. فریاد هایم را دودِ بی امان می بلعد. خدایا مرا می شنوی؟ اینجا! زیرِ آوارِ مشتی رویا، در هجومِ  بارشِ بی رحمانه ی واژه ها، پشتِ پرده ی اشک های بی امان! مرا می شنوی؟ من سقوطی ناگزیرم! سردردی درست پس از یک کابوسِ  بی رحمِ طولانی! تاوانِ شکستن باوری آشنا، شیشه ای،  به عمق اقیانوس! یک بی خوابیِ ممتدِ بی دلیل،  در اوجِ خستگی و ویرانی! می شنوی ام؟ من تمامِ لحظه هایم درد می کند. خدایا! مرا آخر زخمِ
دسته‌ها
اجتماعی پادکست صحبت های خودمونی صوتی

تجسم یک رویای دوردست، قسمت اول.

گوش کنِ عزیزم؟ تو برای من دنیایی لبریز از امید و زندگی هستی! پر از حس خوب دیدن یک رویای شیرین. به زیبایی خنده های بی وقفه و از ته دل! تو همونجایی هستی که من همیشه دوست داشتم باشم. جهانِ کوچیکی که مهربونی بی پایان خودش و همراهاش هر روز بزرگترش می کنه! تو روز به روز قد می کشی و با شور و عشق بیشتری پیش میری تا همراهانت طعم شیرین کنار هم بودن رو هر روز متفاوت تر از روز قبل بچشن و حتی تو دورانی که حالِ خوبِ دل، یکی از کم یابترین اتفاق ها به نظر می یاد، بی وقفه برای خوب شدن حال