خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل هفتم

بهار با تمام جلوه های زیباش از راه رسید و همه بخاطرش جشن گرفتن دو روز اول رو روستا بودیم و بعد به خواست خاله گلی که نکنه دیاکو زنگ بزنه برگشتیم خونه خودمون هیچوقت روزی رو که برای اولین بار دیاکو زنگ زد رو فراموش نمیکنم خاله گلی و چینی پر سر و صدا داشتن گوشت خورد میکردن چینی گوشت رو گرفته بود و خاله خورد میکرد نگران بودم چاقو به دست چینی بخوره ولی خاله گفت که هواسش هست و من به کارام برسم اون دوتا داشتن حرف میزدن و میخندیدن گاهی منم از حرفاشون خندم میگرفت خاله گلی تو اون مدت چنان عوض شده بود که
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

شبی از دیروز ها.

آدم ها موجودات عجیبی هستن. هر کدومشون1دنیان. دنیایی بزرگ که در1وجود تک نفره جا شده. دنیایی متفاوت از دنیاهای دیگه. از آدم های دیگه. با فضا و حال و هوا و خصوصیات خاص خودش. در دنیایی که من باشم، این حال و هوا خاص خودمه. با خصوصیات سیاه و اگر داشته باشم سفید خودم. یکی از اون شاید سیاه هاش اینه که اگر از چیزی دردم بیاد نمی تونم بی تلافی یا بی جواب ولش کنم. اگر ماجرایی اذیتم کنه ازم بر نمیاد ناتموم رهاش کنم. یا باید تمومش کنم، یا باید شاهد1پایان واسش باشم تا حساب ها واسم پاک بشن. تفاوتی نداره چه قدر دردسر داشته باشه. تا