خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

آشنایی با طرز زندگی یک دانشجوی نابینا از نوع هنجار گریز

حالا که این محله به خوندن شرح و وصف حال من دانشجوی سه نقطه میگذره بگذارید زندگیمو از یکی دو خط قبل تر ریز به ریز, مو به مو با هم بررسی کنیم. چهارشنبه سوم آبان 91 خورشیدی: امروز صبح از خواب بیدار شدم. ساعت چند؟ شیشو نیم. یکمی با خودم کلنجار رفتم که بخوابم؟ نخوابم؟ بخوابم؟ نخوابم. نه. نخوابم. چراشم واسه این که من واسه صبحانه, آش عدسی رزرو کرده بودم و خوب صبحانه های گرم رو که نمیارند توی خوابگاه! باید زحمت بکشی اون تن وامونده را بکشی ببری تا سلف سرویس و غذاتو مثل بچه های گل و مامانی که خیلی سحرخیزند بگیری نوش کوفتت کنی!
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

من اینطوریم, شما چطورید؟

دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یه دست گرم نوازش که وجود خارجی نداره و این همه آشفته حالی من!!!

آخه این چه وضعشه؟ چرا نمیتونم مثل بچه آدم زندگی کنم!؟ چرا پر نمیکشم به سمت امید و عشق و آرزو؟ چرا من مثل شما نیستم؟ من چمه؟ یکی بند های نا امیدی رو از من باز کنه. آهای آدم ها با شمام. شمایی که گوش هاتون دست هاتون و شایدم چشم هاتون داره اینو میخونه. من دارم از بین میرم. ظرفیتم کمه. الآنه که از شدت فشار همه چی بترکم. من دیگه نمیتونم. این نابینایی, حساسیت به گرما, کمبود امکانات, راه دور تا دانشگاه, این اینترنت بیسیم زهر ماری که زهر مارم میشه از بس قطع میشه, اون تنش های توی خونه, این غیر عادی بودن ها, این