خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت سوم.

یک درد ناگزیر! همیشه از طعم نوشابه و دوغ های گازدار بدم می اومد. در کل از هر نوشیدنی ای که گاز داشت، فراری بودم. نه خودم دوستش داشتم، نه معده ام توان هضم و تحملش رو داشت. گاهی هم که به خاطر دوست هام تو دور همی ها می خوردم، باید از قبل خودم رو برای درد بی امون و عجیب معده ام آماده می کردم. خوب خاطرم هست. ترم دوم دانشگاه بود. همون روز هایی که زندگی تو پنجه های بی رحم بیماری ها و مرگ های بی وقفه اسیر نبود. همون وقتایی که شادی ها رود وار جاری بود و غم این همه نزدیک نمی شد 
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

روز دانشجو مبارک…

وااااااااااای که چه سرده هوا… امروز بسکی سرد و گرم شدیم… ترک خوردیم…خخخخخ… یه سر رفتم دانشگاه صبح… دیدم رو در و دیوار زدن روز دانشجو مبارک… کلی خاطره برام زنده شد… شیطنتامون، استرسهای شب امتحان و ژوژمانامون… کنفرانسا و مقاله هامون و سلف و ناهارای دسته جمعی، گردشا و اذیت کردنای استادا… حسابی فکری بودم امروز… اومدم زنگیدم به مدیریت که مدیر خان شما بیا و واسه روز دانشجو یه پست بذار و منم  یکی از نوشته هامو میفرستم واست لینکش کن که مدیر یه پای مرغش افتاد و وایساد رو همون یه دونه پاش و گف: یا خودت پستشا میزنی یا زنگ میزنم به خانوم کاظمیان… این
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

آشنایی با طرز زندگی یک دانشجوی نابینا از نوع هنجار گریز

حالا که این محله به خوندن شرح و وصف حال من دانشجوی سه نقطه میگذره بگذارید زندگیمو از یکی دو خط قبل تر ریز به ریز, مو به مو با هم بررسی کنیم. چهارشنبه سوم آبان 91 خورشیدی: امروز صبح از خواب بیدار شدم. ساعت چند؟ شیشو نیم. یکمی با خودم کلنجار رفتم که بخوابم؟ نخوابم؟ بخوابم؟ نخوابم. نه. نخوابم. چراشم واسه این که من واسه صبحانه, آش عدسی رزرو کرده بودم و خوب صبحانه های گرم رو که نمیارند توی خوابگاه! باید زحمت بکشی اون تن وامونده را بکشی ببری تا سلف سرویس و غذاتو مثل بچه های گل و مامانی که خیلی سحرخیزند بگیری نوش کوفتت کنی!
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

نظرات دانشجویان مختلف در مورد سوسک…!