خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل هشت تا پایان

***************** فصل هشتم ******خیلی زودتر از چیزی که تصورشو میکردم یه سال گذشت. سالی که پر از استرس و درسای که هرچی میخوندم برای کنکور تمومی نداشت گذشت برام. روز کنکور از راه رسید و پروین خانم اون زن مهربون من رو از زیر قرآن رد کرد و برام آرزوی موفقیت کرد. سوالات کنکور برام راحت به نظر میرسید چون به اندازه ای که باید خونده بودم. وقتی به تمام سوالات جواب دادم و فرصت هم تموم شد با آرامش از حوزه ی امتحانی خارج شدم. تمام امیدم این بود که تو رشته ی خوبی قبول بشم. جواب کنکور هم خیلی سریع از راه رسید و من پزشکی تهران
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصول ششم و هفتم

اون روز و چند روز بعدش پروین خانم حرفی نَزَد و هروقت سوال کردم، با گفتن اینکه فعلا استراحت کن پسر جان وقت زیاده برای حرف زدن، بحث رو خاتمه میداد. واقعا نگران بودم که چه اتفاقی در انتظارمه. بالاخره یه روز صبح پروین خانم به حرف اومد. پسر جان بشین باید حرف بزنیم. اطاعت کردم و روبروش نشستم و چشم به دهانش دوختم. رضا ازم خواسته با دوستش که مدیر دبیرستانه حرف بزنم و ثبت‌نامت کنیم و تو بتونی ادامه تحصیل بدی. این از بابت تحصیلت. ما یه بقالی داریم که خودم ادارش میکنم، از امروز البته بعد از ثبت‌نام میای مغازه کنار دست خودم تا بعد ببینیم
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل پنجم

تا چشم به هم زدم وقت آزادیم از راه رسید. نمیدونستم حالا که دارم آزاد میشم براستی چه حسی دارم. نگرانی اصلیم اینجا بود که نمیدونستم وقتی آزاد بشم باید کجا برم و چکار کنم. حاضر بودم هرکاری انجام بدم و هرجا برم. بجز کار قبلیم و برگشتن به روستا. شب آخر قبل از اینکه بخوابم رضا بالا سرم ایستاد و بعد از اینکه مدتها نگاهم کرد به حرف اومد. فردا که آزاد شدی به زنم گفتم بیاد ببرتت خونه. بقیشم خودش برات میگه. تا خواستم حرفی بزنم از کنارم گذشت. صبح وقتی نگهبان بدنبالم اومد اکثر کسایی که باهاشون آشنا شده بودم برای بدرقم اومده بودن. از همه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل چهارم

تا چشم به هم زدم روز دادگاه از راه رسید. صبحش با تب و لرز شدید از خواب بیدار شدم. یه جوری که حتی توان سر پا ایستادن را هم نداشتم. وکیلم که از طرف دادگاه بهم معرفی شده بود به دیدنم آمد و با دیدن حالم ازم خواست که استراحت کنم و نگران نباشم چون همه چیز در پرونده ثبت شده و نیازی به حضور و توضیح مجدد من نیست. با کمک رضا و علی به درمانگاه زندان رفتم و دکتر بعد از معاینه دستور استراحت تو درمانگاه و رسیدگی داد و رضا و علی به سلول برگشتن. تا ظهر که آقای کریمی وکیلم باز به دیدنم آمد
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل سوم

چند روزی به دادگاه مانده و دلشوره ی عجیبی به دلم چنگ میزند. از سویی دلم می خواهد مثل اکثریت مردم آزاد باشم و هرکاری دلم خواست انجام دهم. و از سویی دیگر با خودم می گویم به راستی آزاد شوم که چه کنم. باز هم گرفتار یکی مثل عطایی شوم. و باز جواب خودم را میدهم که: اون موقع تازه اومده بودم تهران نه سنی داشتم و نه تجربه ی کار تو شهرهای بزرگ. برای خلاصی از شر این فکرهای مزاحم دفترچه را برمیدارم تا کمی با نوشتن سرگرم شوم تا کمتر فکر و خیال های بیهوده به سرم بزند. *************** هنوز چهلم بابا و دایَ نرسیده بوکه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل دوم

با سر و صدایی که به پا شده بود از خواب پریدم. یه روز جدید و اتفاقای جدید زندون شروع شده بود. عجیب احساس کسالت می کردم و دلم می خواست بگیرم بخوابم. ولی نمیشد و باید برای هواخوری می رفتم بیرون. از جام بلند شدم نگاهی به تخت همسلولی هام کردم و همه رو خالی دیدم. برگشتم از سلول بیام بیرون که سینه به سینه ی علی مو طلا شدم. هنوز داشت از صورتش آب می چکید. با دیدنم محکم کوبید پشتم و با خنده گفت: بپر صورتی به آب بزن بیا ببینم امروز چکاره ای؟؟؟ مدتی تو صف دستشویی و اینا بودم وقتی برگشتم علی منتظرم بود.
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل اول

زندان در تاریکی و سکوت فرو رفته. و جز صدای خروپف زندانی ها و چندتایی جیرجیرک خسته که از دور و نزدیک به گوش میرسید صدایی نیست. ساعتی از خاموشی گذشته و عجیب بیخوابی زده به سرم. فکر و خیال آرومم نمیذاره. به هم بندی هایم نگاه می کنم و به خواب بودنشون غبطه میخورم. خوش به حالشون چه آروم خوابیدن. کاش خوابم میبرد. ولی به قول اکبر قرقی کاش رو کاشتن ولی جاش هیچی سبز نشد. گذشته عین فیلم از جلو چشمم رژه میره. گاهی عجیب دلم برای آزادی تنگ میشه و الآن هم یکی از همون گاه هاست و بعد از اینکه دلم آزادی خواست باز اون