خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازنویسی دوم بجنگ تا بجنگیم! اولین داستان ارسالی برای طرح گام سوم

بسم الله الرحمن الرحیم در این دو روز با خوندن دو پست سر کیف اومدم و داستان نیمه کاره را بازنویسی کردم. یکی خاطره رهگذر و دیگری خاطره خانم جوادیان. با یکی خندیدم و با یکی دیگر حسهای متفاوت را تجربه کردم. حالا شما هم بیایید با این بازنویسی با هم بگرییم. تمام شخصیت ها فرضی بوده و هر گونه تشابه تصادفی می باشد طرح گام سوم تازه متولد شده.و چون عده ای در این زمان مشخص متن هایشان کامل نشده, یا هنوز عده ای از این طرح اطلاع ندارند, اولین داستان را خودم نوشته و منتشر می کنم تا در قیچی نقادان قرار گیرد. من پوستم کلفت است
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

پستوی خاطرات (۴): قسمت آخر از به یاد آن روزها

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!   چند هفته پیش شنیدن صدای هیاهوی دانش‌آموزا حسابی دلمو هوایی کرد. یه مدرسه نزدیک خونه ماست که اگه پنجره یا در بالکن باز باشه، صدای دانش‌آموزا به‌ویژه موقع اجرای مراسم صف صبحگاهی به گوش می‌رسه. اون روز هم روی دشک دراز کشیده بودم و غرق افکار خودم که صدای پرشور و نشاط بچه‌ها توجهمو جلب کرد. هرچند سال‌هاست با فضای مدرسه فاصله گرفتم، اما ناگهان دلم برای مدرسه تنگ شد. برای درس جواب دادنا و تشویق شدنا. برای درس بلد نبودنا و تنبیه شدنا و منفی گرفتنا و گهگاهی هم تنبیه بدنی شدنا. به یاد روزای درس و مدرسه. به یاد تشویق‌ها
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

پستوی خاطرات (۳): قسمت دوم از به یاد آن روزها

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!   هرچند از روزهای کودکی و گردش‌های بی‌دغدغه و سرخوشانه مدت‌هاست فاصله گرفتم، اما دست‌نوشته‌های بچه‌ها از محیط روستا منو یه بار دیگه به اون فضای دست‌نخورده و باصفا برد. روزایی که خونه پدربزرگ پر می‌شد از هیاهوی بچه‌ها. مهربونی‌های مادربزرگ و شیطنت‌های ما. پرسه زدنامون تو کوچه‌باغا و گاهی ایجاد مزاحمت برای دیگران. به یاد اون روزای پر از خاطره. به یاد اون روزای با هم بودن؛ یکی بودن؛ صمیمی بودن؛ یه‌رنگ بودن.   تابستون که از راه می‌رسید و از کوره‌راه صعب‌العبور امتحانا که می‌گذشتیم، نوبت به لذت بردن از طبیعت روستا بود. وقت دوباره دور هم جمع شدنا و به
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

رؤیای کودکی، در یک کودکی رؤیایی

یادم هست اون قدیما که خیلی کوچیک بودم، با همسن و سالام خیلی راحت بودیم. دختر و پسر تو اوج کودکی، فارغ از هیچ انحرافی همبازی هم بودیم. هیچ برامون مهم نبود که لباس همبازیمون کثیفه یا تمیز. پاره هست یا سالم. کهنه هست یا نو. دست و صورت و موها و لباسهامون اغلب خاکی بود و حتی اگر توی خونه هم با هم بازی میکردیم، دلمون واسه خاک باغچه و آب سبز شده ی حوض لک میزد. دعواهامون دقیقه ای بود و قهرهامون فوقش ساعتی. حتی سوژه ی دعواهامون هم این بود که مثلاً چرا تو بازی اشتباه کردیم. دروغی در کار نبود و صداقت حرف اول و
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

سلام شهروز کوچولو.

سلام شهروز کوچولو. خوبی؟ چه خبر؟ میگم خوب واسه خودت تو اون دوران تکرار نشدنی خوش میگذرونیهااا! میدونستی چه قدر بهت حسودیم میشه؟ میدونستی هرچی دارم حاضرم بدم که جای تو باشم؟ میدونستی تو الآن یکی از خوشبختترین انسانهای جهان هستی؟ تو دنیای تو الآن خاله، عمو، عمه، دایی، بچه هاشون، پدر بزرگها و مادر بزرگهات، فامیلای دورتر، دوستای خانوادگی، همسایه های قدیمی، همه و همه جمعن. همه دور هم هستید و کلی بهتون خوش میگذره. از من میشنوی هیچ وقت آرزو نکن بزرگ بشی. هیچ وقت آرزو نکن دکتر و مهندس بشی. هیچ وقت آرزو نکن وکیل و مدیر کل بشی. هیچ جذابیتی نداره. اگر بزرگ بشی، فقط
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

روز اول مدرسه محله نابینایان.

سلااااااام دانشآموزاااا! کوچیکااا! بزرگااا! دانشآموزای قدیییم! دانشآموزای جدییید! ابتداییهااا! راهنماییهاااا! دبیرستانیهااا! مدرسه نرفته هااا! بیایید که مدرسه شروع شد! بدوین! نه نترسید، درس نداریم. بیاین تا بگم چی کار داریم. بیاین که میدونم براتون جالبه. بهتون خوش میگذره. مامانا هم میتونن بیان از قول بچه شون حرف بزنن. بیاین! مادر بزرگمهر، بیا تا جا پر نشده. مادر عباس بیا! بیا که عباس میخواد اسرارشو فاش کنه. خخخخ . . . خب حالا انقدر هل ندید همدیگه رو! آروم! دونه دونه بیاین هل ندین! هل ندین! یواشتر! جا به همه تون میرسه. همدیگه رو هل ندین! اااا کی بود کیو زد! نزنش! خب بشین صندلی پشتیش. چی میشه مگه صندلی