قصه کوکو، 26. و زمان همچنان نامحسوس و مداوم میگذشت. هوا روز به روز سردتر میشد و انگار این پیشروی خیال انتها نداشت. مهمونی پردردسر اون هفته برگزار شد و همه چی درست پیش رفت و در کمال خاطرجمعی کوکو هیچ کدوم از ساعتنشینهای خونه زمان به خاطر شکستن هیچ اصلی به دردسر نیفتادن. بین آدمها هم همه چی خوب پیش رفت و کارها خیلی سریع از گفتار به عمل رسیدن. مالک خونه زمان از طرحهای داده شده استقبال کرد اما تأکید کرد که هرگز اجازه ورود اسباببازیهای ترکیبیرو به لیست محصولاتش نمیده و اصرارها و توضیحات هم کاری از پیش نبردن. در نتیجه گرداننده این ماجرای جدید
Tag: ستاره
دیماه آهسته به انتها میرسید. شهر همچنان در جنگی نابرابر با زمستون ترک برمیداشت و همچنان پیش میرفت. خونه زمان رفتهرفته با تغییرات جدیدش هماهنگ میشد و هرچند این تغییرات انگار انتها نداشتن، اما طرفدارانشون هر روز بیشتر میشدن و اوضاع طوری شده بود که کوکو حس میکرد از سرعت تغییرات اطرافش سرگیجه میگیره. تقریبا صبحی نبود که شاهد تغییر رنگ یا منظرهای در گوشه و کنار خونه زمان نباشه و یک یا چندتا از اطرافیانش به قابلیتی جدید، عجیب و دور از انتظار مجهز نشده باشن. اما شبها همچنان همونطوری بودن. همون قدر شلوغ، همون قدر پرماجرا، و همون قدر تاریک. تفاوت بین فضای داخل و بیرون خونه
دستهها
یک شب, یک تماشا.
باز هم نیمه شب. درگیرم با یک کوه تکلیف نیمه نوشته و یک دریا راه تا آخر این قصه و یک جهان دلواپسی از درس های نفهمیده و امتحان های متفاوت و برنامه های پیشبینی نشده واسه یک نابینا وسط کلاس بیناهایی که از استادش گرفته تا مدیر کل آموزشگاه تقریبا هیچ چی از خودش و دردسرهاش نمی دونن و میانبرهای بنبست و… و خواب، ناخونده و آهسته، بیخیال اینکه اینجا کسی نمی خوادش، قدم زنان میاد. خدایا کاش می شد بیدار بمونم. بیدارم هنوز. تلاش می کنم تا به ذهن نیمه هشیارم سیخونک بزنم و بیدار نگهش دارم واسه پیش رفتن بیشتر، حتی یک قدم. کند و خسته
دستهها
دنیای ستاره فصل دهم
روزهای سوگ آرش به سرعت به دنبال هم می گذشتن. تا به خودم اومدم چهلمش هم از راه رسید. چنان افسرده و گوشه گیر شده بودم که عمه با وضعیت عسف بار خودش نگران حال من بود. بارها در جمع با گریه ازم خواست حلالش کنم که به من و پسر نازنینش بد کرده و …. ولی اون عذرخواهی ها و پشیمونی ها دیگه چه سودی داشت. نوش دارو بعد از مرگ سهراب بود واسه من. اون روزها همش آرش سالم و خوش خنده رو با آرش مریض و نزاری که اومده بود لندن تا شاید دکترهای اونجا بتونن سلامتی و شادابی قبلشو بهش برگردونن ولی حتی سرنوشت اجازه
دستهها
پاییز
یک فصل زرد، یک دست سرد، یک شام درد! پاییز، سرد و غم انگیز، با گام هایی خسته، ویران، شکسته، بر روح زخم خورده ی خاک، تاریک، غمناک، رد درد می پاشید. زمین، مدفنِ سردِ باغ ها شمشاد، تیره از ماتم، خسته از بیداد، زمان، در سکوتی تار، بی گذر، بیمار، در تماشای تدفینی بی تابوت، بر مزاری که نبود، آهِ سرد می پاشید. دیدگانِ دهشت، به بزمِ سرخِ تماشا نشسته بود، شبی که رفته رفته رنگ خون می گرفت، دری که بر طلوع صبح بسته بود. گشوده می شد، سینه ی سردِ این داستان، با کلیدی از جنسِ آتش، به نامِ آسمان، آسمانِ وسیع، آسمانِ پاک، و می