Tag: مجتبی خادمی
هفت بهمنماهه. تولد من. تولد با ارزش ترین کسی که تو دنیا می شناسمش. من خودمو خیلی دوست دارم. اصلاً تعجب نکنید. این روزا توی کتاب ها و فیلم های تکنولوژی فکر خیلی تاکید می کنند که اعتماد به نفس داشته باشید و خودتونو دسته کم نگیرید ولی قضیه من فرق میکنه. من از کوچیکی خودمو خیلی دوست داشتم! از خود راضی نیستم. حتی گاهی وقتا از خودم ناراحت میشم ولی بازم خودمو دوست دارم. من کوچیک که بودم, هر وقت از چیزی ناراحت میشدم یا توی خونه دعوایی چیزی میشد, به خودم پناه می بردم. با خودم حرف می زدم و این مجتبی بود که منو دلداری میداد.
دستهها
کلیشه همیشگی ببخش!
دستهها
یادداشت سوم دیماه 90
درود و صد ها درود و بلکم بیشتر: هزاران درود به تو. به خود تو. اگر هم دارید این رو چند نفری با هم میخونید, درود به همهتون. یادداشت امروزو مینویسم نه واسه اینکه آپ کرده باشم یا مثلا وبلاگم بازدید کننده ش بره پایین یا بیاد بالا و اینجور سوسول بازیا. اینو فقط واسه خودم و شما مینویسم. به هیچ کس هم غیر من و شما مربوط نیست که این تو چی میگذره. همونطور که خیلیا میدونید و بعضیام نمیدونید, من توی رادیو نابینایان سه برنامه داشتم با اسم نیم ساعت با مجتبی. این هفته نتونستم برنامه چهارم رو بسازم چون خونه نبودم که وقت ساخت برنامه رو
دستهها
یادداشت نهم آبان 90
درود. بشینید ریلکس که یه کم باهاتون حرف دارم. همهش هم که نمیشه مطالب آموزشی گذاشت. یه قدری هم از خودم واستون بگم. امروز در راه برگشت از دانشگاه به خونه، با یک مشاور محترم مدارس، آشنا شدم که مرد بسیار متینی بود و من رو تا فولادشهر رسوند. یه آقا پسر نوجوان خیلی خیلی گل و با معرفت هم داشت که اونم واقعاً پسر با حال و با مرامی بود. حتی به من پیشنهاد کرد واسم کتاب هام رو ضبط کنه. بسیار با ادب بود و آرام. سنجیده حرف میزد و در موقع مناسب. درک بالایی از مسایل داشت و بیشتر گوش میداد تا حرف بزنه. به این
دستهها
یک لحظه باهم بودن!
دستهها
چه تشویش بدیست!
صدای خرد شدن شیشه های ماشین که در گوشت تنین انداز می شود و صدای برخورد ماشینی که تو در آن نشسته ای با ماشین های دیگر, جیغ و داد مرد و زن و کودک, نفس هایی که از دلهره به هن و هن افتاده اند, تلاش بی وقفه این جماعت برای فرار, فرار از مردن, فرار از آتش گرفتن و سوختن, فرار از نابود شدن, فرار از تمام شدن رنجی نسبی, همه و همه تو را نیز می ترساند. جایی برای فکر کردن نیست. به خودت می آیی و می بینی که رنگت پریده, اضطراب فرمانروای تمام وجودت شده, بدنت ناخودآگاه به حالت آماده باش برای حمله به