خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

نارفیق

خیلی با هم دوست بودیم از موقعی که از مادر و پدرم جدا شدم و خواستم مستقل باشم با او دوست شدم خیلی منو دوست داشت وقتی دید که من جایی برای خوابیدن و غذایی برای خوردن ندارم به من جا و غذا داد من مدیون او بودمو احساس می کردم که هیچ دوستی بهتر از اون نیست. به خاطر تمام محبتاش نمی تونستم همینجوری بشینم سعی می کردم تا حد امکان مواظب او باشم تا جایی که می   تونستم می خواستم از هیچ کمکی دریغ نکنم او زن و فرزندی شش ساله داشت که فرزندش منو خیلی دوست داشت و منم اونو خیلی دوست داشتم .اما همسرش از
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

نماز جماعت

سلام صبح بخیر نه نه ببخشید یعنی ظهر بخیر آهان چون اصلاً معلوم نیست که کی پستم تأیید بشه وقت بخیر امروز میخوام یکی از داستانمو اینجا بنویسم البته من تو نویسندگی زیاد قوی نیستم ولی هر چی به ذهنم میرسه می نویسم خیییلی دوست دارم نظرتونو دربارش بدونم نظرتون هر چی که باشه از جمله خییلی عالی بود عالی بود خوب بود قشنگ بود مزخرف بود چرت و پرت بود به درد نخور بود فقط لطفاً به همین جا اکتفا کنید دیگه دیگه فحش بهم ندید خخخ دلم نازکه ها می شکنه خخخ اما داستان:   پدر گفت: نه، زن بچه رو به مسجد نبر بچه های دیگه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

داستان …فصل چهارم

بنام الله ،خالق بی مانند ما . سلام از همه ی دوستان که تا اینجا منو همراهی کردن کمال تشکر رو دارم ولی خب چون روند قبلی باعث نشد اشتیاق به داستان نویسی به وجود بیاد تصمیم دارم شخصا” تموم داستانو بنویسم و تمومش کنم به هر حال از هر کسی که قبلا” در این راه کمکی کرد تشکر می کنم به خصوص آقای چشمه ی بزرگوار که تقریبا” در اکثر بخش های قبلی همگام پیش اومدن از این به بعد من هر بخش رو که تموم کردم در تاپیکی جداگانه اینجا تو سایت قرار می دم از نظراتتون منو بهره مند کنین لطفا فعلا تا ویرایش نهایی غلط
دسته‌ها
کتاب صوتی

مجموعه داستان برای نوجوانان. (گروه سنی ج). کتاب صوتی جودی دمدمی (2). جودی مشهور می شود. کتابخانه فاطمه زهرای شهرداری اصفهان

نوشته مگان مکدونالد. ترجمه محبوبه نجفخانی. نشر افق. چاپ دوازدهم 1391. 136 صفحه. 30 مگابایت. یک ساعت و 31 دقیقه. دانلود با ما در تماس باشید. Frz.ketab@gmail.com تلفن: 03133373136
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد

نمای اول: پسر: ببین اگر من امروز اینجا خونه ی شما هستم، بیشتر به خاطر اینه که تو مطمئنم کردی که با نابینایی من هیچ وقت مشکلی نخواهی داشت. دختر: خب معلومه که مشکلی ندارم. وگرنه نمیگفتم بیایی خواستگاریم. پسر: ببین این مشکل یه روز دو روزت نیست که بگی یه طوری حل میشه. صحبت یه عمر زندگیه. ممکنه یه جا کم بیاری. ممکنه یه جا تو ذوقت بخوره که نمیبینم. ممکنه هزار مسأله برات این ندیدن من پیش بیاره. دختر: تو مطمئن باش کلی تو این مدت بهش فکر کردم. من از خودم مطمئنم. میدونم سخته که حرفمو باور کنی. ولی واقعاً تو خیلی توانایها داری که من
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دانلود پنج داستان به نویسندگی الهام جلالی از دختران بهاری نبین شیرازی

سلااام بر همه گوش کنی های عزیییز گرامی گلابتون اعم از چراغ خاموش و روشن هم محلی حال شما؟ احوال شما؟ از گردش روزگار چه خبر؟ بر چرخ مراد هست آیا؟ و اما برایتان بگویم از دختران بهار! همشون گل گلابتون خانم خانما هستندی یکی از یکی نازنینتر شکلک نه این نازنین محله ها مدل نازنینش فرق فوکوله که توضیح این تفاوت در این مختصر نمی گنجد خخخ یعنی خدا خیرم بده که هی آسمون ریسمون نمی بافم بازم خخخخ خب داشتم براتون از دخترای بهار می گفتم, یه گروه واتس آپی دخترونه با جو بسیاار بسیااار صمیمانه که مهر و محبت از در و دیوارش می ریزه و
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

کمک !واسه تکمیل داستانم

به نام یگانه دادار، الله مهربان سلام دوستان و هم محله ای های عزیز همیشه از زدن تیتر های کمک و توجه بدم میاد ولی واقعا” نیازمند یاری سبزتان هستم !داستان من به بخش مدرسه ی استثنایی رسیده و من اصلا” نمی دونم تو یه مدرسه ی استثنایی دقیقا” چه خبره از وضعیت فیزیکی گرفته تا مسایل مدرسه و نوع دانش آموزانی که اونجا هستن و نوع کلاس و غیره از حسن ها تا مشکلات و …. میشه لطفا” کمک کنید و کمی از حال و هوای اونجا بگین .مرسی می دونید که دوستون دارم زیاددد
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

داستان کوتاه پرواز

سلام. مثل این که باید هر بار که من قراره یک پست بزنم یه نفر مسببش باشه؛ این بار که خانم رهگذر نوشته زیباشون رو برامون خوندند به فکر داستانی افتادم که سال اول دبیرستان نوشته بودمش. راستش اصلاً عادت به نگه داشتن نوشته هام ندارم؛ یعنی یا می نویسم و پاک می کنم و یا در وبلاگم ثبتشون می کنم. قبل از این که وارد فضای مجازی بشم در مدرسه مون انجمن ادبی تشکیل داده بودیم و دور هم دیگه هر کسی شعر یا داستان می نوشت و به اتفاق معلم ادبیاتمون آقای عصمتی و میهمانانی که ایشون دعوت می کردند به نقد اون ها می نشستیم. اگر
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

مردگان متحرک در دنیای واقعی، قسمت اول فصل اول

سلام به هم محله ایهای خودم. اگه پایه باشید، اومدم با یه داستان تقریبا چند فصلی که از خودمه، و اگه موافق باشید این داستانمو ادامش میدم، هر قسمتم کوتاه مینویسم که از خوندنش خسته نشید. زیادم ترسناک نیست، برا تنوع گذاشتمش. توجه، جملات تو پرانتزو یعنی تو ذهن خودم دارم میگم. خب بریم سراغ داستان. صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم همه جا ساکته، هیچ کی تو خونه نیست، اصلاً از خونوادم خبری نیست. (ای خدا یعنی چی شده؟) پا شدم یه آبی به دستو صورتم زدم، دیدم کل خونمون به هم ریخته! همه چی برام جالب بود، اصلاً آخرین باری که با خونوادم حرف زده بودمو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

تجربه تلخ ولی حقیقی خودم از داشتن دانش آموز نابینا در کلاس درس

درود از ساکنان قدیمی و منتقد این محله هستم ولی تاکنون  به خودم اجازه نداده بودم که شغلم را بیان کنم ؟ مجتبی مدیر محله می دانست که من کارمند هستم و برخی از دوستان خودم ولی برخی دوستان هم بودند که با زیرکی خاص این مطلب را دریافتند که بگذریم ! امروز پست پریسا را خواندم و آن داستان که در ذیر می آید در ذهنم زنده شد .علی رغم اینکه در کامنت آن مطلب نوشتم تصمیم گرفتم تا بصورت مطلب مجزا در قالب یک پست منتشرش کنم .همانطور که میدانید امور اجتماعی دارای یک بعد و رو نیستند و می توان از ابعاد متفاوت مورد بررسی قرارشان
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

داستان فصل سوم

بنام الله ،خالق بی مانند ما . سلام این داستان زندگی یه دختر و پسر نابینای شمالی هست به نام های بهار و وحید که دوقلو هستن اهل یه روستای کوچیک که تقریبا رو دامنه های یه کوه جنگلی هستن حمید پدر شونه و شغلش رانندگی اتوبوس هست و مادرشون انیس هم اصالتا جنوبیه . حمید برادری به نام مجید داره و اسم همسر برادرش هم زهره هست که دختر عموشون هم محسوب میشه رابطه ی حمید و مجید مثل پدر و پسره و بخاطر همین هم مجید حاضره بخاطر برادرش که جای پدر و مادر رو سالها براش پر کرده همه کاری بکنه بهار و وحید که دو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

داستان فصل دوم

بنام الله ،خالق بی مانند ما . سلام این داستان زندگی یه دختر و پسر نا بینای شمالی ست به نام های بهار و وحید که دوقلو هستن اهل یه روستای کوچیک که تقریبا رو دامنه های یه کوه جنگلی هستن حمید پدر شونه و شغلش رانندگی اتوبوسه و مادرشون انیس هم اصالتا جنوبیه . حمید برادری به نام مجید داره و اسم همسر برادرش هم زهره س که دختر عموشون هم محسوب میشه رابطه ی حمید و مجید مثل پدر و پسره و بخاطر همین هم مجید حاضره بخاطر برادرش که جای پدر و مادر رو سالها براش پر کرده همه کاری بکنه بهار و وحید که دو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

داستان

بنام الله ،خالق بی مانند ما . سلام هم محله ای های عزیزم خوبین؟می خوام یه داستان بنویسیم داستانی درباره زندگی یه نابینا و تمام فراز و نشیب هاش داستانی که هر گوشش رو یکی از ماها که دوست داره از هر جا که خواست ادامه می ده ، یه داستان دسته جمعی .خواهش می کنم بیاین تو این کار جدی باشیم و شاید بتونیم یه روزی چاپش کنیم و به نفع محله ازش استفاده کنیم لطفا هر کس ادامه داد بدونه که نباید کمتر از ده خط بنویسه در نهایت وقتی پایانش مشخص شد اسمش رو هم انتخاب می کنیم و سپس ویرایشش می کنیم من شروع می
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دانلود نوار قصه ی علی مردان خان کیفیت عالی اضافه شد

با سلامی دوباره خدمت شما دوستان و مخاطبین محله داشتم در محله میچرخیدم دیدم عجبا بازار نوار قصه خیلی داغه. از خاله سوسکه که آقای مدیر گذاشته بگیر تا نوار سیندرلا که شهروز گذاشته. من هم یک نوار قصه قدیمی رو که اکثر ما با اون خاطره داریم رو آوردم. قصه ی علی مردان خان. حتماً متوجه شدید داستان چیه حتماً بد نیست گوشش بدید و خاطرات کودکی و همچنین کودک درونتان را زندهتر کنید. بیش از این معطلتون نمیکنم کیفیت نه چندان خوب ولی کم حجم 11 مگ بفرمایید این هم کیفیت عالی با حجم 47 مگ   لطفاً سلام مرا هم به کودک درونتان برسانید موفق باشید
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

کودکیمون کجا رفت

درود بر دوستان عزیزه  گوشکنی یه متن برام ارسال شد بعد از خواندنش خیلی منو به فکر برد تصمیم گرفتم برای دوستانم بزارمش . . . قرار بود پارچه ی کت و شلواری اهدایی به مدرسه، میان شاگردان قرعه کشی شود. معلم گفت تا هر کس نامش را روی کاغذ بنویسد تا قرعه کشی کنند. وقتی نام حسن درآمد، خود آقا معلم هم خوشحال شد. چرا که حسن به تازگی یتیم شده و وضع مالی اش اصلا خوب نبود. وقتی معلم به کاغذ اسامی بچه ها نگاه کرد؛ روی همه ی آنها نوشته شده بود: حسن… بیاین مهربانیهای صادقانه ، کودکی هایمان را از یاد نبریم” . مرسی که
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

اینم سوغاتی یکی از بچه های اسکایپی باحال (رحمت زاده ی عزیز)

ما فرفره نداشتیم. بچه‌های کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشه‌اش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما که فرفره‌دار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید می‌شود، می‌توانید!از ترس بچه‌های کدخدا، داخل خانه فرفره بازی می‌کردیم. مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود در دهکده ما می‌پیچید. خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد. گفت: «بیخود کرده‌اند. بچه رعیت را چه به فرفره بازی.» و گیوه‌اش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به آبروریزی. (بعداً شنیدیم که همان روز، کدخدا دم گوش میرآب گفته: «این اول کارشان است. فردا
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

متنی زیبا ،درخور و قابل تامل برای همه

 دروددوستان عزیز من ، قصد داشتم تا مطلبی را منتشر کنم تا ضمن بازگو نمودن تجربه زندگی خودم ،الگوئی باشد برای شما دوستان در تصمیمات زندگی اتان .بدین منظور دیروز متنی را نوشتم اما متاسفانه ماهور با عدم همکاری اش موجب حذف آن گردید .امروز در وب خودم مشغول گردش بودم که کامنت دوستی بنام حبیب نظرم را جلب کرد و متنی کامل یافتمش برای آن دسته از عزیزانی که بیشترین دغدغه اشان در تصمیم گیری های زندگی و آینده اشان نابینائی و محدودیت های آن می باشد .دوستان متن زیر را بخوانید ،قدری در آن تفکر کنید ،و اگر کامنتی هم گذاشتید و تفسیر و تحلیل شخصی خودتان
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

داستان کوتاه عارف پیر و عروسکها

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.” شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم!
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

آهنگی از چشمک و یک داستان, حتما گوشش کنید بسیار زیباست

دورود بر دوستان عزیز تر از جان چند سال پیش که توی کلاس داستان نویسی شرکت می کردم و البته چیزهای زیادی به دست آوردم یک استاد بسیار باحال داشتیم به نام خانم سیاحی که با صدای بسیار زیبا داستان می خواند توی امتحانات این ترم به فکرم زد یکی از این داستانها را با صدای خودش به شما تقدیم کنم. حتما گوشش کنید بسیار زیباست نام آن تعمیر کار می باشد که البته اسم نویسنده اش یادم نیست. در پایان داستان آهنگی هم با صدای خودم گذاشتم البته خیلی بیمزه است ولی به زیبایی داستان ببخشیدش. خوب می بوسمتان بدجور
دسته‌ها
کتاب متنی

کودک ماهیگیر بخش آخر

فردا صبح همان وقت سلطان محمود آمد به قصر ساحلی و ندیم خود را فرستاد که : «برو در فلان جای ساحل و به کودک سیاهی که در آنجا ماهی می گیرد بگو « شریک دیروزی منتظر است» و او را همراه خود بیاور.» مأمور سلطان آمد و پیغام را گفت. کودک می ترسید ولی وقتی فهمید سلطان محمود بوده است با خود فکر کرد: « ما که چیزی نداریم کسی ازمان بگیرد، دیروز هم که شریک بدی نبود» و قبول کرد و تورش را جمع کرد و همراه ندیم سلطان به راه افتاد و آمد تا به قصر ساحلی سلطان رسیدند. کودک خیال می کرد که امروز هم