قصه کوکو، 26. و زمان همچنان نامحسوس و مداوم میگذشت. هوا روز به روز سردتر میشد و انگار این پیشروی خیال انتها نداشت. مهمونی پردردسر اون هفته برگزار شد و همه چی درست پیش رفت و در کمال خاطرجمعی کوکو هیچ کدوم از ساعتنشینهای خونه زمان به خاطر شکستن هیچ اصلی به دردسر نیفتادن. بین آدمها هم همه چی خوب پیش رفت و کارها خیلی سریع از گفتار به عمل رسیدن. مالک خونه زمان از طرحهای داده شده استقبال کرد اما تأکید کرد که هرگز اجازه ورود اسباببازیهای ترکیبیرو به لیست محصولاتش نمیده و اصرارها و توضیحات هم کاری از پیش نبردن. در نتیجه گرداننده این ماجرای جدید
Tag: زمستون
دیماه آهسته به انتها میرسید. شهر همچنان در جنگی نابرابر با زمستون ترک برمیداشت و همچنان پیش میرفت. خونه زمان رفتهرفته با تغییرات جدیدش هماهنگ میشد و هرچند این تغییرات انگار انتها نداشتن، اما طرفدارانشون هر روز بیشتر میشدن و اوضاع طوری شده بود که کوکو حس میکرد از سرعت تغییرات اطرافش سرگیجه میگیره. تقریبا صبحی نبود که شاهد تغییر رنگ یا منظرهای در گوشه و کنار خونه زمان نباشه و یک یا چندتا از اطرافیانش به قابلیتی جدید، عجیب و دور از انتظار مجهز نشده باشن. اما شبها همچنان همونطوری بودن. همون قدر شلوغ، همون قدر پرماجرا، و همون قدر تاریک. تفاوت بین فضای داخل و بیرون خونه
قصه کوکو، 24. شب بسیار سرد اما آرومی بود. ساعتنشینهای خونه زمان سرشون مثل همیشه به کار خودشون بود و در دستههای کوچیک و بزرگ مشغول شیطنت و تفریح و موارد جدی از جمله یاد دادن و یاد گرفتن و خدا میدونست چه چیزهای دیگهای بودن. کوکو با جریان صداهای سالن همراه ولی از تمامشون جدا و در حال و هوای خودش بود. صدای پری از جهان شخصیش بیرونش کشید. -کجا هستی کوکو؟ کوکو مثل تمام این اواخر در جوابش تقریبا خودکار لبخند زد. پری به لبخند بیارادهش جواب نداد. -من نگرانم کوکو. کوکو نگاه از شب بیرون پنجره برداشت. -نگران واسه چی؟ پری آه کشید. -واسه چلچله.
قصه کوکو، 23. دو روز بعد، فضای پاساژ چنان ملتهب بود که انگار قرار بود مالکان خود برج ساعت واردش بشن. مالک خونه زمان بیخیال سرش به کار خودش بود و زمانی که بوتیکداررو در حال پاک کردن شیشهها و دستکاری چراغهای ویترینش دید لبخند زد. شاگرد خیاط و شاگرد قصاب اون روز در هر فرصتی که به دستشون میرسید میومدن و بخشی از کارهایی که مالک سالن خیالش به انجامشون نبودرو انجام میدادن. وقتی در هال تعویض چراغهای داخل یکی از ویترینها مچشونرو گرفت کوکو آروم خندید. -شما بچهها معلومه امروز چی توی سرتونه؟ دارید چیکار میکنید؟ شاگرد خیاط با حالتی که کاملا مشخص بود واسه گرم
قصه کوکو، 22. نیمه شب بود. کوکو گوش به صدای تندبادی که به شیشهها ضربه میزد به بخار مهمانندی که روی شیشه سرد میشد و قطرهقطره روی تاقچه میچکید خیره مونده و منتظر پایان ثانیههای خواب بعد از زنگ و بیداری مجدد ساکنان خونه زمان بود. این سکوتهای کوتاهرو دوست داشت با این شرط که با خاطرجمعی همراه باشن. و خاطر کوکو جمع نبود. کوکو تقریبا هر شب انتظار غافلگیریهای ناخوشآیندیرو داشت که امیدوار بود هرگز پیش نیان و نمیدونست بقیه هم هرچند حرفی نمیزدن، اما به همچین نگرانیهایی فکر میکردن یا نه. شاید نه همه، اما عدهای بودن که از حفظ احتیاط غافل نبودن. هدهد یکی از
قصه کوکو، 21. داشت شب میشد. کوکو و بقیه به تماشای مالک خونه زمان نشسته بودن که با شاگرد خیاط و شاگرد قصاب مچ مینداخت. بچهها اصرار داشتن که2به1با هم طرف بشن و هر دفعه از زور خنده دستهاشون وا میدادن. وقتی برای چندمین بار دوباره گاردها بسته شدن و مچها به هم گره خوردن، شرطبندیهای بیصدا به نفع هر کدوم از دو طرف بین عروسکها و دیجیتالیها شروع شد. کوکو در سکوت تماشا میکرد و ذهنش آهسته در اطراف پرسشهای اخیرش میچرخید. -سرچشمه دردسرهای این اواخر کجا بود؟ -کی یا کیها پشت سر خرمگسها و موریانهها بودن؟ -ماجرای بعدی چی میتونه باشه؟ -چندتا جنگ دیگه ممکنه پیش
قصه کوکو، 20. جنگی حقیقی با سرعتی جنونآمیز شروع شد. هدفزنهای خونه زمان که حسابی آماده بودن پیش از شدت گرفتن جریان سیل مهاجمین ریزجثه به داخل سالن وارد عمل شده و سرعت حملهرو به طرز چشمگیری گرفته بودن. هدهد درست میگفت. دشمن غافلگیر شده بود. انتظار چنین دفاع متمرکز و کاملی از داخل نمیرفت اما توقفی از دو طرف در کار نبود. کوکو در تمام عمرش چنین چیزی ندیده بود. انگار تمام جهان مقابل نگاهش روی دوش اجسام ریز و سیاه میخروشید و پیش میومد. هدفزنها زیر نظر هدهد به شدت میجنگیدن و کوکو حتی در اون قیامت هم نمیتونست از تحسینشون خودداری کنه. یک لحظه شاخهای از
قصه کوکو، 19. فردای اون روز پاساژ یک روز عادی زمستونرو سپری میکرد. سرد، تیره، شلوغ. خونه زمان از سیاهی و آلودگی حمله دیشب پاک شده و شبیه همیشه آماده خوشآمدگویی به مشتریها بود. جسدهای لهیدهای که داخل بعضی ساعتها از شبیخون دیشب جا مونده بودن به دست مالک خونه زمان پاک شده و دیگه اثری ازشون نبود. با اینهمه هنوز گاهی اینجا و اونجا یک یا چندتا خرمگس مرده از گوشه و کنار سالن پیدا میشدن که مایه تفریح بچههای مشتریها و مایه کیف پرندهها بود. بچهها برای غذا دادن و دوست شدن با پرندههایی که لب پنجرههای سالن مینشستن از این غنیمتها استفاده میکردن و با وجود
قصه کوکو، 18. هوا روزبهروز سردتر میشد. گرمازاها با تمام قوا کار میکردن و نتیجه باز هم کمتر از حد انتظار بود. ساکنان خونه زمان مخصوصا شبها عملا با انجماد میجنگیدن. عروسکها و دیجیتالیها همگی سرمای شبهای زمستونرو با تمام وجود احساس میکردن و جای شکرش باقی بود که هدهد و بقیه با تجربهها راههایی واسه مقابله میدونستن که هرچند گاهی خیلی سخت و خیلی کم جواب میدادن، اما بهتر از بیحرکت موندن و منجمد شدن و سر در آوردن از تاریکخونه بود. شبهای بلند زمستون انگار با یخ تزئین میشدن و دیگه هر صبح بدون استثنا پنجرههای سالن از سرمای دیشب یخزده بودن. قصه زندگی با تمام
قصه کوکو، 17. دیماه آهسته و خزنده وار میگذشت. هوا روز به روز سردتر میشد. دیگه دیوارها و وسایل گرمازا داشتن کم میآوردن و به خصوص شبها به سختی جواب میدادن. سرما گزنده و فاتح از حصارها میگذشت و نفسرو در قفس سینه منجمد میکرد. کبوترها حالا بیشتر به خونه زمان سر میزدن. از لای پنجره نیمهبسته وارد میشدن، گشتی در سالن میزدن، استراحتی میکردن و میرفتن. گاهی هم به عروسکها و دیجیتالیها نزدیکتر میشدن که واسه هردو طرف جالب بود. و در کمال آرامش و شادی کوکو، یا در نتیجه برخورد تلخ اون روز یا در نتیجه گوشهگیری کوکو، دیگه برخوردی بینشون پیش نیومد. کبوترها بهش نزدیک نمیشدن
دستهها
یک پرنده، یک پرواز.
امشب آوای خوشت کو که بدان گوش کنم! تو بخوان تا که من این قصه فراموش کنم! کاش خاموش شود آتشِ خاکسترِ من! تو بخوان تا برود حادثه از باورِ من. یکی بود یکی نبود. جز خدایی که همیشه بوده و هست، خیلیها بودن. یه آسمون بود و یه خاک. خاکی که هر گوشهاش یک رنگ بود. یه پرنده بود که تمامِ وجودش هوای پریدن بود. خاکرو باور نداشت. آسمون همه چیزش بود. عشقش پرواز بود. میخواست وسطِ پهنای آسمون آغاز و پایانش باشه. اما هر بار که عشقِ پریدن شعلهورش میکرد وعدهی زمانِ موعودیرو میشنید که هرگز نمیرسید. پاییز بود. میشنید که حالا آسمون عبوسه. باید منتظرِ باز
سلاااام! خب خب خب هم محله ای های عزیز همون طور که از عنوان این پست معلومِ اینجا جمع شدیم که این پست و بلکه کل محله رو امشب آتیش بزنیم به افتخار ی هم محلی دوس داشتنی که با تولدش امشب حد اقل من یکی رو حسابییی هیجانی کرده. پس دستا بالا بالا بالا بالا بالاااا و هر کی هرچی حنجرش اجازه میده جیییغ بزنه و ی آهنگ هم از صدا بردار برنامه درخواست می کنیم برا اون هایی که مثل من تمایل به قر دادن دارند. دیگِه نوبتی هم باشِ نوبت کیک هست … چی؟ نصف کیک نیست؟ آقا و خانوم محترم چرا به من چپ چپ
سلام بچه ها حالتون چطوره؟ با زمستون چه میکنین؟ زمستونی که با یلدا آغاز میشه و به بهار ختم میشه. امیدوارم شروع خوبی رو تجربه کرده باشین و در ادامه هم لحظات خوشی در انتظارتون باشه. خب، این هفته هم تو آلاچیق شعرمون جمع شدیم تا بگیم و بنویسیم از زمستون و برف، سرما و لحظات شاعرانه یا بعضا سخت زمستونی. پس همینطور که از نوشیدنیهای گرم آلاچیق مینوشین، از زمستونه هاتون واسم بنویسین. منتظر شعرای نابتون هستم تا ببینیم چه کسی سلیقه برتر این هفته میشه
به نام خدا سلام.خوبید بچه ها. نمیدونم چرا ولی یهویی حال و هوای برف زد به سرم.آخه اینجا واقعا سرد شده. بچه ها من یه دو سالی هست که توی خونمون کرسی میذارم.انصافا خیلی حس باحالی داره. من کلا با آداب و رسوم قدیمی ها خیلی حال میکنم.پیشنهاد میکنم اگه میتونید یه کرسی واسه زمستون تهیه کنید.زمستونه و کرسیش. حالا میخوام یه کوچولو از سمیرم و زمستونهاش براتون بگم.امیدوارم خوشتون بیاد. سمیرم یکی از شهرستان های استان اصفهان هست که فاصله اش تا اصفهان 140 کیلومتر میشه. جمعیت سمیرم هم با روستاهای اطرافش به حدود 70هزار نفر میرسه. ارتفاعش از سطح دریا نزدیک 2500 متر هست.حالا یه