امروز روزِ برف و آفتابه روزِ من! برف و آفتاب… دیشب برف اومده بود …. چقدر نوشتن سختمه … چقدر …. و بعد هم هوا آفتابی شد ….. از چند روز پیش منتظر امروز بودم منتظر که بنویسم… و الآن پُرم از هیچ… خالیِ خالیِ خالی…. بی واژه! بی حرف! ************** امروز را به باد سپردم امشب کنار پنجره بیدار مانده ام دانم که بامداد امروز دیگری را با خود می آورد تا من دوباره آن را بسپارمش به باد «فریدون مشیری» ************* سلااااام بر همه دوستان عزیز و گرااامی و مهربون هم محله ای خوبید یا چطورید آیا؟ من که فوق العاده خوبم خییییلییی زیاااادتا اولش رههههگذذذذر بیا
Tag: دوست داشتن
دستهها
دیگه تظاهر کافیه!
اصلا نمیدونم چی بگم، نمیدونم دارم چی کار میکنم، حتی نمیدونم چرا اینجا این پستو زدم! دیگه نمیتونم تظاهر کنم، واقعا دیگه نمیتونم! بعد از 2 3 ماه، هنوزم، ذره ای از دوست داشتنم، نسبت بهش کم نشده! هنوز، ذره ای از خاطراتشو، یا حتی خودشو، فراموش نکردم! دیگه نمیدونم چی هستم! الآنم که اینا رو مینویسم، اصلا احساسی نیستم، احساسی تصمیم به نوشتن نگرفتم! برعکس، دیگه، ذره ای حس، نسبت به چیزی ندارم! دقیقا هیچ حسی ندارم! دیگه کارم به جایی رسیده، که یه رقم شماره تو ذهنم نمیمونه! دیگه بعد از اون، حتی نتونستم یه خط برنامه بنویسم! نمیدونم رو چه حسابی چند روز دیگه میخوام امتحان
دستهها
با من تا همیشه بمان
امروز صبح هم مثل هر روز، وقتی خواستم از آغوشت جدا شوم، انگار میخواهند دنیا را از من بگیرند. وقتی با هر زحمتی تو را عاشقانه بوسیدم و از تو جدا شدم و سر کار رفتم، دلم حسابی برایت تنگ شد. به خصوص وقتی ساعتها گذشت و من به دور از تو و مهربانیهایت به روزمرگی گرفتار شدم. هر چه بیشتر میگذشت بیشتر آرزویت را داشتم. دوست داشتم زودتر به خانه و پیش تو برگردم. میخواستم بار دیگر تو را در آغوش بگیرم. میخواستم بار دیگر نرمی اندام نحیفت را در آغوشم حس کنم. میخواستم وقتی سر بر سینه ی لطیفت میگذارم، از عطر بهشتی بدنت مدهوش شوم. میخواستم
دستهها
میکسچری از او و خودش
خیلی وقت ها واقعا سخت میشه به آدما بفهمونم یکی هست که از ته اعماقم دوستش دارم. آدما توقع دارند با همهشون خوب باشم، با همهشون از سر لطف و مهربانی برخورد کنم و در برابر همه سخاوتمند باشم. پس من اگه بین افراد فرق نذارم، به چه دردی می خورم؟ اصلا چطور میتونم دوست داشتن رو معنی کنم؟ چطور به ی نفر یا اصلا حتی به خودم ثابت کنم که یکی هست بیشتر از همه دوستش دارم؟ گاهی وقت ها این بهترین کاره که کسی که دوستش دارم رو جلوی همه توی بغلم بشونم و باهاش حس دوست داشتن و دوست داشته شدن رو تجربه کنم. خیلی وقت
دستهها
ماشین کوکی نباشیم
چقدر دوست داشتن بی منت خوبه وقتی یکی رو نه از سر وظیفه بلکه از سر ذوق دوست دارم، یعنی ی هدف توی زندگی دارم. واسش وقت میذارم، بهش گوش میدم، خرجش می کنم، با هم تعامل داریم و ی حس دو طرفه ی خوب! حالا اونی که دوستش دارم میتونه ی آدم باشه، ی حیوان اهلی باشه یا حتی ی پرنده. همین که می دونم ی چیزی توی زندگی هست که دل من بهش خوش هست و شاید دل اونم به من خوش باشه، ی حس مفید بودن بهم دست میده. که این همه کار و کار و کار، این همه زحمت برای پیشرفت و پول درآوردن، الکی
دستهها
فقط برای تو
این چند خط رو فقط برای تو مینویسم. مقابل چشمان متعجب دهها نفر و گوشهای تیزی که دارن میشنون و در میان انبوه علامت سؤال، اتفاقاً این چند خط فقط برای تو هست. آره خودت. تویی که در یک آن در غالب صدایی دلنشین، فصلی جدید از خواستن رو برام آغاز کردی. صدایی که ناگهان چنان عمیق شد که دیگه نشنیدنش نه ممکن بود و نه به صلاح. حضوری که نبودنش با هیچ توجیهی برام قابل قبول نبود و این بودن باید تا دنیا دنیا هست باشه و باشی تا باشم. بالا و پایین زندگی، همیشه بالا و پایین زندگی میمونه. هیچ وقت هیچ کس همیشه بالا نبوده. ما
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت.
دستهها
از دوستی تا درک
بنام نامی حضرت دوست که هر چه داریم همه از لطف بیکران اوست . سلام هم محله ای های مهربونم خوبین؟ شاید باورتون نشه ولی زمانی که تو محله اومدم همه چی برام عجیب تر و ناشناخته تر از یه سرزمین غریب برای یه تازه وارد بود بجز یه همکار مرد که تو نیمه سال و اونم دورادور می شناختمش و خاطره ای دور از یه مادربزرگ مادرم چیزی از نابیناها نمی دونستم فقط از نابینا عصای سفیدو می شناختم و کسانی که وسط خیابون بهشون کمک می کنن تا ازین طرف به اون طرف برن و طنزی تلخ توی نت که من نابینا رو به زور بردم اون
سلام آری سلام به تو که این پست را میخوانی آری با تو هستم دقیقاً خود تو این دل نوشته را بخوان خیالت راحت ضرر نمیکنی اتفاقی هم نمی افتد اگر هم اتفاقی افتاد من همینجا معذرت خواهی میکنم تا دل کوچیکت نشکند پس آماده باش و با من بیا نترس من حواسم با تو هست انگار همین دیروز بود که دیدمت چه سختیها کشیدم تا به تو رسیدم چه پیامهای دزدکی بین ما ردو بدل میشد چه وقتها که من برای اینکه خانواده از این ماجرا بویی نبرند باهات آرام حرف میزدم نترس با من بیا جرأت داشته باش بخوان عزیزم ای کاش این روزها زودتر تمام میشدند
وقتی خیلی خیلی خیلی کوچیک بودم ، شیشه شیرم رو خیلی دوست داشتم ! برای همین هیچوقت از خودم جداش نمی کردم و همیشه تو دستم بود ، اما یه روز از دستم افتاد و شکست . اونوقت فهمیدم اونی که دوسش دارمو نباید همش تو دستم بگیرم چون ممکنه از دستم بیفته و بشکنه ! یکم بعد از اون ، توت فرنگی رو خیلی دوست داشتم ، برای همین یه شب توت فرنگی هامو با خودم بردم تو تخت خوابم که پیش خودم بخوابن ! اما صبح که بیدار شدم دیدم همه ی توت فرنگیام له شدن ! اونوقت فهمیدم اونی که دوسش دارم رو نباید ببرم تو