نمیدونم. یه جورایی خیلی خسته میشم گاهی وقتا از این زمونه. یکی توی این دولت نیست که به فکر یه جمعیت حد اقلی ای مثل ما نقص عضوی ها باشه. البته اینی که میخوام واسهتون بگم مربوط به حد اقل حد اقل هم نمیشه. نقص عضوی ها توی کشور یه هفت هشت میلیونی میشند. اگه بیشتر نشند. تا قبلا که نمیدونم چه قدر قبلا تر میشه فقط همینا میدونم که تا قبل از ترم پنج دانشگاهم, اتوبوس هایی بودند مهربان با برچسب خط 94 که از خیابان هزار جریب یعنی از روبروی درب شرقی دانشگاه اصفهان راه می افتادند و به سمت ترمینال زاینده رود و از توی اتوبان
Tag: دل نوشته
دستهها
دل نوشته
سلام این چند وقته که مطالب هم محلی ها رو خوندم همش دلم می خواست منم یه چیزکی بنویسم بفرستم بقیه بخونند اما هرچی فکریدم و باز فکریدم آخرش هم به فکرم نرسید چی بنویسم این شد که اومدم خودم رو تو عمل انجام شده قرار دادم. حالا باز هم نمی دونم باید از شادی هام بنویسم یا دل تنگی هام! از بی کاری هام بنویسم یا مشغله هام! بقول معروف از بودن بنویسم یا نبودن! خوب ولش کنید مثل همیشه از شادی باید نوشت و بودن تا حد اقل کسی دلش خنک نشه که تو هم گاهی دل تنگ میشی گاهی تنها و گاهی خسته! ولی باور کنید
دستهها
تو چی میدونی از من
دستهها
همسایه بدجنس بولوتوس
سلاااام. اولش اینترنتم داره ته میکشه. سه تا اکانت چهارده ساعته تمام کردم و بازم کافیم نیست. نمیدونم این چه محدودیتیه که ساعتیش کردند اینترنت را. آخه یا حجمی یا ساعتی. تکلیف ما از نظر من هنوزم روشن نیست. دکتر توکلی هم طی نامه ای که به مرکز محاسبات زده بودند نشد توافق درخور ما رو از اون مرکز جلب کنند. خوب. بگذریم. به هر حال من دیروز که سه شنبه باشه یعنی 26 دی رفتم آموزشگاه نابینایان سامانی و بعد از معطلی به علت مشغله مدیر، یه دستی سر و گوش یکی از کامپیوتر ها کشیدم که به نظر میرسید چیزیش نباشه. بعدش یه ناهار با دوق یخ
سلام هم محلی ها. مدیر آموزشگاه نابینایان شهید احمد سامانی آقای حسین جباری تماس گرفت که فردا واسه پاره ای از تعمیرات رایانه ای برم اونجا. دیر وقته شایدم دیروز زنگ زده. آره. سه شنبه زنگیدند. به هر حال که من CD ویندوز ندارم و فک کنم غلط نکنم باید یکی بخرم یا از یه جا بگیرم. همهش سیدی منظورم CD هست که پارسآوای دور زده شده اشتباه میخونه. همون. اونو هی گم میکنم. به من میگن ویندوز گم کن نه برگ چغندر! بعد از تعمیر رایانه باید بیام سفت امتحانامو شلشلکی بخونم. شما کاری ندارید. چیزی نمیخوایید از آموزشگاه واسهتون بیارم؟ تافلی قلمی چیزی! راستی هی میترسم سایتم
سلام. سلامی به این گیجی ویجی رفتن من برای پیدا کردن گوشیم. آخه فکر کردم یه پیامک واسم اومده که دیدم نیومده بود. خیلی وقت پیش بود که یه مطلبی راجع به محرک های غیر واقعی توی اینترنت میخوندم. مثلا وقت هایی که گوشیتون توی جیب تون یا به کمربند تون هست و فکر میکنید داره ویبره میزنه. بعد که درش میارید میبینید خبری نیست. یا مثلا شنیدن یه صدای اشتباهی. دقت که بکنید میبینید این اتفاق ها بیشتر مواقعی که منتظر کسی یا چیزی هستید میفته. مثلا من خودم هر وقت توی مینیبوس از زرینشهر به اصفهان یا بالعکس میشینم و میخوام دو دقیقه کپه مرگما بذارم هی
سلام بچه ها. امروز ششم دی ماهه. آخرین روزی که کلاس داشتیم. دیگه کلاسامون تموم شد و ترم پنج من هم تموم شد. البته باید امتحان هام را هم بدم تا ترم کامل تموم بشه. امتحانا از شانزدهم شروع میشه و تا سی ام ادامه داره. میدونید؟ خیلی بده. چهار تا از امتحانامون پشت سر همه. الان مثلا توی دوره تعطیلی قبل از امتحان هستیم. بهش میگند فرجه. اگر دانشجو نیستید بدونید که دانشجو ها به زمان بعد از تعطیلی کلاس ها و قبل از امتحان ها که وقت دارند درس بخونند میگند فرجه. من امسال شانسم گفته از ششم تا شانزدهم تقریبا هف هش ده روز فرجه دارم.
مجتبی: چه قدر بده. چه قدر همه چی غریبه اینجا. پارسال دوست. امسال آشنا. سال دیگه غریبه. سال بعدش هم دشمن. ناشناس. زهر مار بگیره این دنیا. یه روز آدم خوشه یه روز نه. این دیگه چه وضعشه! من: چته؟ دوباره چه مرگت شده که با یه مشت چرندیات نا امید کننده اومدی تو محله داری داد میزنی؟ مجتبی: نمیدونم. واقعا نمیدونم. حالم اصلا خوش نیست. من: خوب. اون وقت حتما انتظار هم داری همه این پست رو تا آخرش بخونند. نه؟ مجتبی: نه. آره. نمیدونم. هر کاری خواستند بکنند. من چی کار به کسی دارم. فقط اومدم که بگم و بنویسم و بعدش برم. همین. دیگه هیچی. من:
درود. فقط این حقیقت را با پوست و گوشت و خون خود درک کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که می دانم هر بشری در زندگیش گهگاهی دچار فراز و نشیب های فکری و ذهنی میشود و من هم آدمم. انسانم. فقط خدا را شکر. واقعاً خدا را شکر که در محله ای به این خوبی زندگی میکنم. همیشه از پارک ها و تفریح گاه ها و بازی ها و محله های مجازی ما را بر حضر داشته اند که نکند مجازی و گذرا بودنِ مجاز و مجاز بودن به ما نیز سرایت کند! بله. درست. من از عصبانیت بدی رنج می بردم. عصبانی بودم. به معنای
درود دوستان. امشب به زور ی دو لقمه اینترنت از دوستم گرفتم. این اینترنت هم واسه ما شده درد سری شبیه به یک موجود عظیم الجسته که نه میشه تسلیمش نشد و نه میشه زیر بارش رفت! چهارده ساعت در هفته که خداییش همینشم توی خیلی از جاها و دانشگاه ها نمیدن و خدا را شکر باید کرد و دست دانشگاه اصفهان و دست اندر کارانش هم درد نکنه و اون هم اینترنت بیسیمی که توی تمام خوابگاه ها پخشه ولی خوب واسه من خیلی کمه و دو سه روز اول ته میکشه. یکی از علت هایی که نتونستم پست جدید بدم هم همین قهتی اینترنت بود. شنبه و
دستهها
آن سوی خستگی
احساس خستگی و خرد و خمیر بودن ناشی از کوفتگی مبهوتی که اتوبوس واحد در طول پنجاه دقیقه طی مسیری طولانی تا زاینده رود در بدنم تزریق کرده موج وار از تک تک سلول های بدنم از تمامی رشته های دی ان ای من انتقام می گیرد. درد خفیف میگرن ناکی که در طول و عرض و ارتفاع کله کرویم به پرواز درآمده جولان می دهد. بی فایده و بی استفاده بی این که هی چ یک از اعضای بدنم یارای مقاومت در برابر غول خستگی را داشته باشند به خواب فکر می کنم و به ریش های بلندی که باید با ژیلت که نه دیگر دیر شده باید
دستهها
تو که……
ای شیرینترین اتفاق که تلخترین حادثه زندگیم را آفریدی، ای تو که قرار بود یارم باشی و بار شدی، ای تو که قرار بود در تحمل سختیها پشت گرمیم باشی و با کوچکترین اتفاقی پشتم را خالی و دل سردم کردی، قرار بود کمک کنی تا بتوانم بار زندگی را به دوش بکشم نه خود کوله باری از غم را بر دوشم بگذاری، قول داده بودی همیشه کنارم باشی نه این که فقط خاطراتت کنارم باشدو نبودنت همیشگی باشد، قول دادی برایم بمونی، با من بمونی، قول دادی هیچوقت بهم دروغ نگی، ولی این بزرگترین دروغی بود که گفتی، برو به سلامت هر جا هستی خوش باش اما هیچ
این منم. منی که می خواهم بی توقع باشم. این تویی. تویی که می توانی کم توقع باشی. این ماییم. مایی که از ذره ذره وجود هم انتظار داریم. این آشفتگیست. چیست؟! هرچه هست نیست! تئوری های قشنگی که از عشق در مقالات روانشناسی می خوانم به کارم نمیآیند. آخر تو ربات نیستی که بشود با چند دستور خامت کرد رامت کرد. درگیری من هنوز با خودم تمام نشده. تو مثل خودت مرا تکه پاره میخواهی. خرد خرد! ریز ریز! این چیست که از من میسازی؟! خاک اره انسان!؟ آخر به چه کارت میآید. چسب چوبی باش. برای خودت. برای من. چه می گویم؟! چه می بافم؟! نیست این
دستهها