خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بگذارید یک خاطره ی خنده دار برایتان تعریف کنم!

روزی روزگاری، پسرکی نابینا بود به اسم مجتبی. این مجتبی خان بیچاره، تازه یاد گرفته بود برود نانوایی نزدیک منزلشان و این دفعه نیز مانند دفعات قبلی داشت به وظیفه ی خطیرش که همان خریدن و رساندن نان به اهل خانواده بود عمل میکرد. این مجتبی همچین که داشت از نانوایی برمیگشت، توی کوچه، بقچه ی نان به دست، همان طور که تمام بدنش و لباسهایش بوی نان داغ و تازه گرفته بودند، صدای زمزمه ی خفیف و نحیفی را شنید و صبر کرد ببیند آن صدا چه زمزمه میکند. ابتدا مجتبی که کمی ساده و خوش خیال بود، گمان کرد که این زمزمه ی یک فرشته ی راهنمای
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

امشب حس جالبی نیست

کاش میشد همه چیز و همه کس دوباره مثل قدیم تر ها میشدند! کاش تو باز بودی و میشد با تو بود. کاش من بچه بودم و محبت های همه به من دوباره برای یک بار دیگر هم که شده جنس واقعیت میشدند! در طول تمام سالهایی که با یک عالمه سختی بزرگ شدم و کودکیم از من ربوده شد، خیلی از دنیا و دنیایی ها خسته شدم. چطور بتوانم تحمل کنم جامعه ای را که قد سر انگشت به من توجه ندارد و تنها از سر انگشت برای اشاره به من به عنوان نابینایی قابل ترحم استفاده میکند. چطور گله نکنم و دم نزنم وقتی بهترین دوست های
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خدایا این خوشی را از من در خانه ی ریاضیات نگیر!

سلام. بگذارید با اینکه یک روز از ماجرا میگذرد ولی کمی از خوشحالی های دیروزم بنویسم: من یک نابینا هستم، یعنی کسی هستم که نمیتوانم از زیبایی های دنیا لذت ببرم ولی میتوانم از لذتهای غیر دیداری که وجود دارد بهترین بهره ها را ببرم. اصلا خیلی کار بی هوده ای است اگر بخواهم سر کارهایی که نمیتوانم بکنم و سر چیزهایی که نمیتوانم ببینم هی خودم را بخورم و هی در گوش همه فرو کنم که من نابینا هستم و این، آن و آن یکی مشکل را دارم. خوب تا حدی گفتن این مشکلات، باعث میشود مردم نیز در ارتباطشان با ما یک چیزهایی را رعایت کنند ولی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خیلی وقته از خودم ننوشتم

پرم از امید و نا امیدی. احساساتم قاتیند. زندگیم شده پر از باید ها و نباید ها، دو دلی و تردید، غم و شادی، همه چی و همه چی و هیچی. نمیدونم. اصن نمیفهمم از کجا میخوام بنویسم و چطوری باید شروعش کنم. نمیدونم این سبک نوشتنم طوری هست که کسی اصن بخوندش یا نه. ولی به هر حال، من باید بنویسم و بگم و بریزم بیرون خودمو. من وقتایی که خودمو مینویسم، ی حس سبک شدن و راحتی بهم دست میده. انگاری که ی بار سنگین صد کیلویی روی دوشت باشه بذاریش زمین. یکی دو ماهی میشه موبایلم خراب شده و ده جا بردمش کسی نتونسته کاریش کنه.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

درد سر های تدریس, شما بخونید مث من نشید! بوم بوم.

خوب سلام گوشکنی های توپ و تانک. گوف گوف حالا من شما را به جنگ افزار جنگی تشبیه کردم جوگیر نشین! گوف گوف! منفجر نشینا! بوم بوم! ی چیزی که ذهنمو مشغول کرده این دسته بندیهای سایته که باید درست بشه. یعنی خوب دسته بندی شاید دست داشته باشه ولی پا نداره که خودش راه بیفته درست بشه باید یکی مثل من باشه درستش کنه که نیست. یعنی اصلا مشکل اینه که اتفاقا برعکس, یکی نباید مثل من باشه که هست چون وقتی یکی مثل من باشه نتیجهش میشه همین که این کارها زمین میمونه. واقعا با این شلوغی سرم نمیدونم چیکار کنم. اینقدر کلاس خصوصی و عمومی گرفتم
دسته‌ها
ویژه نابینایان

یک نابینا نباید تنها بماند

خیلی وقتیست دوست داشتم یک چنین مطلبی بنویسم و خیلی مایلم نوشتن این سری مطالب را ادامه بدهم چون پستهایی از این دست است که ما را مستقل تر میکند و از بند وابستگی و افسردگی بیرون میکشد. نمیدانم چند نفر از شما که این نوشته را میخوانید نابینای کامل هستید و چند نفر بینا یا کم بینا ولی این را می دانم که شما نابینایان دو دسته میشوید: یک دسته از دیگران کمک میگیرید, یک دسته خیر. شما بینا ها و کم بینا ها هم دو دسته می شوید: یک دسته به نابینایان کمک میکنید و یک دسته خیر. همه اینها وقتی به ذهنم رسید که امشب به
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

سلام بچه ها دلم خیلی تنگ شده

اصلا توی فاز تصویر سازی و خوشگل نوشتن نیسم امشب, امشب دلم خیلی خیلی واسه دوران کوچیکی هام تنگولیده! دوس دارم میشد برگردم بچگیم, اون وقتا گاهی از دوسام بودن خیلی هوامو داشتن, دسمو میگرفتن میبردنم بیرون, یا با دوچرخه یا موتور تاب میخوردیم توی شهر. داداشمم بود, اون موقع ها وقتش آزاد بود, بیرونم می برد, تابم میداد, منو با مغازه ها و دوستاش آشنا میکرد, یادمه وقتی داداشم میومد ترمینال زاینده رود منتظرم میشد که من برسم و از سرویس مدرسه پیاده شم چه قدر واسم لذت بخش بود! داداشم منو می بردم توی ساندویچی ترمینال که توی فضای سریع السیرش فقط و فقط آهنگهای لوس آنجلسی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

تو آنقدر خوبی که

تو آنقدر خوبی که به خاطرت زیر سوال میروم,؟ همانجا ویزای اقامت میگیرم, می مانم و لذت میبرم از داشتنت! ساده و صمیمی دست میکشی روی تمام زندگیم و من را غرق لذت شنا در رودخانه آرام دست هات میکنی! دست هایی پر از خوبی, پر از خوشی, پر از بی آلایشی محض, پر از یک دوست داشتن واقعی که نسیب همه کس نمیکنیش! حسی که قطره قطره از دست هات در کام عطش زده باور شکاکم میچکانی, معجونی از حس های متفاوت است که در عین ناباوری با هارمونی عجیبی عجین شده اند: حس بودن در بهشت واقعی, حس ترس از دست دادنت, حس پوچی دنیا در برابر
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

تشنمه, تشنمه!

امروز طبق معمول روزای دیگه دیدم نمیشه همش مث کوکومه, چمباتمه بزنم گوشه اتاقم, کز کنم ی جا و بیکار بشینم. این شد که بعد از حدود های ساعت پنج و شش بعد از ظهر, زدم از خونه بیرون ولی زدنم بیرون همان و برگشتنم به خونه هم همان. آخه من با شلوار کردی و یک مشت ریش بد مسب رفته بودم بیرون اونم بی جوراب و با دمپایی! اومدم ی کمی با کامپیوتر ور رفتم, ی کمی با خواهرم فیلم دیدم و بعدشم رفتم تو دوش. خیلی خوف بود, جاتون حساااابی خالی. من که کلی کیف کردم خصوصا اون موقعه که ریشهای سگی را از روی صورتم میروندم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

انتخاب عنوان این پست با شما!

من خوابم مییاد, از اون خوابم مییاد های واقعی که در اثر استعمال بیش از حد پیتزا ایجاد میشه و چنگ میندازه به همه وجودت تا بخوردت! من دیوونه ام, یک دیوونه به تمام معنا آنارشیست و اینجور حرفها. من یک پیتزا خور کاملا بی ظرفیتم که امشب بعد از استعمال چند تا تیکه پیتزای کیکی از نوع گوشت راسته دارم ضعف میرم و شکمم باااد کرده و یک مخدری توی بدنم تولید شده که داره از سر و کول احساساتم بالا میره و منو مجبور میکنه که بنویسم که بگم که بخندم که خوابم بییاد که دیوونه باشم و مسخرگی کنم و مسخره بازی در بییارم و حواسم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

ماجرای من و نونوایی رفتنم

خو بابام سنش رفته بالا, نمیتونه هر روز نون بگیره که! یک روز ده پانزده تا نون باید جمع بشه و ما هم که فیریزر درست و حسابی ای نداریم, مجبوریم این نونها را انبار کنیم توی جانونی و بعدش به ترتیب نونها را بخوریم. بعد از یکی دو روز میبینی نونهای واقعا خشک و لاستیک شکلی توی جانونی هست که نمیتونی بجویش و از بادکنک هم بدتره. خوب من دیدم اینطوری که نمیشه آخه! گفتم چه ابتکاری بزنم دیدم دوتا راه بیشتر نداریم, یا باید ی فیریزر بخریم که از شر نونهای کهنه راحت بشیم یا هم که باید هر روز بیشتر از سه چهار تا نون نگیریم.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

گناه داری که تو

آخ, بیچاره, هر کس خصوصا بچه های قشر ما که به تو میرسیم, لهت میکنیم, گناه داری که تو! هر وقت ما مصمم میشویم و یک قدم به جلو برمیداریم, تو عقب عقب میروی, گناه داری که تو! هر وقت هم ما اعتماد به نفسمان را از دست میدهیم و راه را گم میکنیم تو با اعتماد به نفسی خاص, رو به جلو حرکت میکنی. میسابیمت و فرسوده میشوی و باز هیچ نمیگویی, گناه داری که تو! زیر شلاقهای ننه سرما و اکنون زیر این آفتاب داغ, مثل یک مار خوش خط و خال, از پای پله های پل تا پای پله های خانه, دراز کشیده ای, گناه داری
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

صورتتو سفت بچسب!

از وقتی دیگه نیستی, خیلی خوشحالم. یک خوشحالی سراپا دلشوره. چیزی که بیشتر از همه چی خوشحالم میکنه اینه که دیگه نیستی که با صدات گوش هام را خط خطی کنی. چند ماهی میشه که دارم با غلطگیرهای مختلفی با مارکهای مرغوب و غیر مرغوب روی گوشهام کار میکنم تا رد صدات پاک بشه. دیگه خش نمی اندازی روی افکارم. چه قدر بی تفاوتی نسبت به تو لذت بخشه و چه قدر نوشتن از این بی تفاوتی منو آرومم میکنه. چه قدر دوست دارم هی مث این کمبودی ها به همه بگم که همه دنیا بدونن من دیگه نسبت به تو بی تفاوت شدم. چه قدر نبودن توی جشن
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از امشب و دیشب من نابینای دود زده چه خبر؟

سلام دوستان باحال ناک محله گوشکن! یک مجموعه آموزشی ایست که چند روز است دارم برای دوستان ویژه تهیه میکنم که هر دفعه یک جای کار, لنگ میشود به طوری که امروز نزدیک به یک ساعت مثل وروره جادو فک زدم و بعد فهمیدم یک کلمه اش هم ضبط نشده است و ای کاش هی خیلی ظرفیت داشته باشم که نزنم زیر همه چیز و ای کاش به ضبط این سری آموزش که باید از اول ضبطش کنم, ترغیب بشوم که مطمئنا با حمایتهایی که شما کرده اید به کارم ادامه میدهم و انصاف نیست جواب محبتهای شما را نداد. از اینها که بگذریم, یک کمی هم خبرهای خوش
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

19 خرداد چه خبر؟

سلام به همه امیدوارم حالتون خوب خوب و کیفتون کوک کوک باشه. دلم خیلی خیلی واستون تنگ شده. ی کم باهاتون بحرفم بلکم دلم آروم بگیره و شما از ی چیزایی هم شخصی و هم در مورد سایت, مطلع بشید. از سه تا امتحانی که دیروز داشتم سه تاش را خوب دادم. خدا رو شکر. اولش خیلی استرس داشتم ولی یواش یواش هرچی بیشتر میگذشت استرس منم کمتر میشد. من پریشب تا صبح نخوابیده بودم ولی در کمال شگفتی, دیروز که رفتم دانشگاه, اثری از آثار خواب در من دیده نشد. کارشناسان بر این باورند احتمالا خواب در کمینگاهی قائم شده میخواد وسط یکی از سه امتحان محکم به
دسته‌ها
ویژه نابینایان

من یک نابینا هستم که از حشره و خیلی چیزهای دیگر میترسم!

من یک نابینا هستم و چون اطرافم را نمیبینم, همیشه به اطرافم شک دارم. مثلا میترسم الان که راه میروم توی گودالی سقوط کنم. به خاطر همین هم هست که آرام آرام راه میروم و عصایم را مرتبا تق و تق جلویم به زمین میکوبم. آخ که اگر پول داشتم یک آدمی اجیر میکردم به جای رباتهایی که نیست و نداریم و بجای عصا نقش بازی کند که چه خوب میشد اگر میشد! من چون نابینا هستم, به اطرافم بدبینم! مثلا اگر در جمعی باشم و دو نفر پچپچ کنند, احساس میکنم دارند به من اشاره میکنند و دارند راجع به من صحبت میکنند. من چون نابینا هستم, سعی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

کاش باز بودی

دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یادداشت امشب, آدم خوش حساب, شریک مال مردم است!

یازده شب دوباره باز تشنه ام شد, از همان تشنگیهای بدی که توی خوابگاه میآید به سراغ آدم, از همانها که نمیشود توصیفش کرد و از همانها که به خاطرش مجبوری بطری ای که بوی کشک میدهد را یک سره بالا بروی. حالم از تشنگی شدید, ناخوش شد. معمولا هر شب که تشنه ام میشود کمی از آبلیموی طبیعی که خواهر دوست داشتنیم برایم توی شیشه آورده با کمی شکر و آب خنک میپاشم توی لیوان همش میزنم و میخورم تا کیف کنم و دعایی به جان آجی جان و تشنگی هم برای مدتی دست از سر چرب و چیلی من بردارد. امشب اصلا حس و حال شربت درست
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

چند خطی از من

درود به همه اون وقت‌ها که خودم وبلاگ داشتم عادت داشتم هر از چند گاهی یه خورده چرندیات شخصی بنویسم. اینجا که اومدم اول تصمیم نداشتم همچنین کاری بکنم. چون از نظرم اینجا یه جای عمومی هست و جایی برای نوشته‌های شخصی نیست. البته به جز نوشته‌های مدیر که به هر حال اینجا حق آب و گل داره! اما کم کم شخصی نویسی اینجا گسترش پیدا کرد. اینه که منم گفتم یه چیزی بنویسم. آخه هرچی اینجا پست دادم در مورد کامپیوتر یا کتاب بوده. یه خورده تنوع لازم دارم. البته نه که چیز خاصی واسه نوشتن داشته باشم. چون زندگی من مثل مدیر عزیزمون اونقدر فان نداره! ولی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

سردمداران کنونی سازمان به اصطلاح آموزشی ابابصیر بخش نابینایان از نظر من یک مشت دروغگو بیش نیستند

این نوشته زاییده تخیل نویسنده میباشد و شباهت رخدادها, اسامی و شخصیتهای نوشته با موارد موجود در واقعیت کاملا تصادفیست.