جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 39.

قصه کوکو، 32. پاساژ به سرعت به شلوغی گذشته می‌شد. مغازه‌ها با وجود آثار حادثه که کم و بیش در گوشه و کنارشون هنوز باقی بود دوباره باز می‌شدن و همه چیز آروم آروم در حال بازگشت به زمان پیش از حادثه بود. تعمیرات در جریان رفت و آمدها و کسب و کار پیش می‌رفت و رفت و آمدها به فضای نیمساز جون دوباره می‌دادن. در خونه زمان شب‌های زمستون هنوز خالی از شبنشینی‌های شلوغ گذشته اما همچنان زنده و پرتکاپو بودن. تب از تاریکخونه تا حد زیادی عقب کشیده ولی مالک خونه زمان همچنان در حاله‌ای از خستگی و سکوت باقی مونده بود و این ابدا موجبات رضایت
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 38.

قصه کوکو، 31. خونه زمان دوباره باز شد. همونطور که تصور و انتظار می‌رفت، مالک سالن به هیچ قیمتی حاضر نشد دوباره به بیمارستان برگرده و حتی با رفتن به هتل هم موافقت نکرد. شاگردهای خیاط و قصاب بعد از اون آشوبی که درست کردن حسابی به دردسر افتادن اما بیماری که حالا همچنان بیمار اما بیدارتر از پیش بود با جمع کردن امضای کتبی و کمک‌های شفاهی اهل پاساژ و آشناهای بیرون پاساژ موفق شد رأی پلیس‌رو عوض کنه و نجاتشون بده. بچه‌ها برخلاف انتظارشون و در یک غافلگیری شدید بلافاصله توسط اوستاهاشون پذیرفته شدن و با احترام بیشتر از پیش به سر کارهاشون برگشتن. با حضور مجدد
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 37.

قصه کوکو، 30.   پیش از باز شدن پنجره کوکو حس می‌کرد بدتر از این نمیشه ولی بعد از اون فهمید که اوضاع می‌تونه از بد هم بدتر باشه. با باز شدن پنجره راه عبور هوا باز شد ولی راه موارد دیگه هم باز شد. خفاش و زهر کلامش یکی از اون موارد بود. کوکو با تمام وجود سعی می‌کرد ندیده و نشنیده بگیره ولی در شرایط موجود گاهی این کار واقعا سخت می‌شد. با باز شدن راه ورود و خروج آدم‌ها تقریبا همیشه داخل سالن نیمه ویران حاضر بودن و در نتیجه ساعتنشین‌های خونه زمان تقریبا هیچ مهلتی برای انجام آزادانه کارهایی که باید انجام می‌شدن نداشتن. شاگرد
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 36.

قصه کوکو، 29.   روزهایی که بعد از ماجرا رسیدن در لیست بدترین روزهای تمام عمر کوکو بودن. از اطراف شنیده بود که زنگ‌های خونه زمان درست در وسط آتیشسوزی صدای اعلام خطر‌رو به آتشنشانی و باقی شهر رسوند و اون‌ها هرچند دیر اما عاقبت رسیدن و ساختمون پاساژ‌رو از ویرانی کامل نجات دادن ولی حجم ویرانی بسیار بالا بود. کوکو و بقیه یک هفته بعد از حادثه به خودشون اومده بودن و در نتیجه جهان اطراف کوکو یک هفته کامل در سکوت و ویرانی گذشته بود. حالا اون‌هایی که مونده بودن بیدار و هرچند سخت اما سفت و مداوم مشغول پیشبرد اوضاع بودن ولی مشکلات زیاد و پیشرفت
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 35.

قصه کوکو، 28. کوکو نمی‌دونست چه مدت در سکوت سیاهش شناور باقی موند. هیچ درکی از زمان نداشت. هیچ درکی از هیچ چیز نداشت. زمانی که نورها و بعدش صداها اول به رنگ خیال، بعد کم‌کم واقعیتر و واقعیتر شدن، کوکو حس کرد همراهشون سنگینی، درد و وحشت هم به تدریج به وجودش برمی‌گشتن. دلش می‌خواست نشنیده و ندیده بگیره. دلش می‌خواست جهان دست از سرش برداره تا بتونه به پیش رفتن در بطلان ادامه بده. وحشت تموم بشه. درد تموم بشه. همه چیز تموم بشه و عدم، این عدمه عزیز برای همیشه از همه چیز نجاتش بده. کوکو به شدت از بیدار شدن و مواجهه با چیزی که
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 34.

قصه کوکو، 27.   دو روز بود که زمین و آسمون زیر رگبار و توفان به خودشون می‌پیچیدن. زمانی که در روز سوم تگرگ هم به این قائله اضافه شد دیگه پایداری ممکن نبود. خیابون‌ها یخ زدن، بوم‌ها از دونه‌های درشت سفید پوشیده شدن، درخت‌ها زیر بار تگرگ و فشار توفان شکستن و روی ماشین‌ها و خیابون‌ها و سقف‌ها افتادن و کلی خسارت بالا آوردن، و عاقبت با بالا اومدن ارتفاع برف و یخ پشت در خونه‌ها و ناممکن شدن ورود و خروج و تردد به دلیل سرما و تگرگی که متوقف نمی‌شد، شهر به حالت تعطیل کامل در اومد و کاملا به لاک انتظار فرو رفت. این وسط،
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 33.

قصه کوکو، 26.   و زمان همچنان نامحسوس و مداوم می‌گذشت. هوا روز به روز سردتر می‌شد و انگار این پیشروی خیال انتها نداشت. مهمونی پردردسر اون هفته برگزار شد و همه چی درست پیش رفت و در کمال خاطرجمعی کوکو هیچ کدوم از ساعتنشین‌های خونه زمان به خاطر شکستن هیچ اصلی به دردسر نیفتادن. بین آدم‌ها هم همه چی خوب پیش رفت و کارها خیلی سریع از گفتار به عمل رسیدن. مالک خونه زمان از طرح‌های داده شده استقبال کرد اما تأکید کرد که هرگز اجازه ورود اسباب‌بازی‌های ترکیبی‌رو به لیست محصولاتش نمیده و اصرارها و توضیحات هم کاری از پیش نبردن. در نتیجه گرداننده این ماجرای جدید
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 32.

دیماه آهسته به انتها می‌رسید. شهر همچنان در جنگی نابرابر با زمستون ترک برمی‌داشت و همچنان پیش می‌رفت. خونه زمان رفته‌رفته با تغییرات جدیدش هماهنگ می‌شد و هرچند این تغییرات انگار انتها نداشتن، اما طرفدارانشون هر روز بیشتر می‌شدن و اوضاع طوری شده بود که کوکو حس می‌کرد از سرعت تغییرات اطرافش سرگیجه می‌گیره. تقریبا صبحی نبود که شاهد تغییر رنگ یا منظره‌ای در گوشه و کنار خونه زمان نباشه و یک یا چندتا از اطرافیانش به قابلیتی جدید، عجیب و دور از انتظار مجهز نشده باشن. اما شب‌ها همچنان همونطوری بودن. همون قدر شلوغ، همون قدر پرماجرا، و همون قدر تاریک. تفاوت بین فضای داخل و بیرون خونه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 31.

قصه کوکو، 24.   شب بسیار سرد اما آرومی بود. ساعتنشین‌های خونه زمان سرشون مثل همیشه به کار خودشون بود و در دسته‌های کوچیک و بزرگ مشغول شیطنت و تفریح و موارد جدی از جمله یاد دادن و یاد گرفتن و خدا می‌دونست چه چیزهای دیگه‌ای بودن. کوکو با جریان صداهای سالن همراه ولی از تمامشون جدا و در حال و هوای خودش بود. صدای پری از جهان شخصیش بیرونش کشید. -کجا هستی کوکو؟ کوکو مثل تمام این اواخر در جوابش تقریبا خودکار لبخند زد. پری به لبخند بی‌ارادهش جواب نداد. -من نگرانم کوکو. کوکو نگاه از شب بیرون پنجره برداشت. -نگران واسه چی؟ پری آه کشید. -واسه چلچله.
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 30.

قصه کوکو، 23.   دو روز بعد، فضای پاساژ چنان ملتهب بود که انگار قرار بود مالکان خود برج ساعت واردش بشن. مالک خونه زمان بیخیال سرش به کار خودش بود و زمانی که بوتیکدار‌رو در حال پاک کردن شیشه‌ها و دستکاری چراغ‌های ویترینش دید لبخند زد. شاگرد خیاط و شاگرد قصاب اون روز در هر فرصتی که به دستشون می‌رسید میومدن و بخشی از کارهایی که مالک سالن خیالش به انجامشون نبود‌رو انجام می‌دادن. وقتی در هال تعویض چراغ‌های داخل یکی از ویترین‌ها مچشون‌رو گرفت کوکو آروم خندید. -شما بچه‌ها معلومه امروز چی توی سرتونه؟ دارید چیکار می‌کنید؟ شاگرد خیاط با حالتی که کاملا مشخص بود واسه گرم
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 29.

قصه کوکو، 22.   نیمه شب بود. کوکو گوش به صدای تندبادی که به شیشه‌ها ضربه می‌زد به بخار مه‌مانندی که روی شیشه سرد می‌شد و قطره‌قطره روی تاقچه می‌چکید خیره مونده و منتظر پایان ثانیه‌های خواب بعد از زنگ و بیداری مجدد ساکنان خونه زمان بود. این سکوت‌های کوتاه‌رو دوست داشت با این شرط که با خاطرجمعی همراه باشن. و خاطر کوکو جمع نبود. کوکو تقریبا هر شب انتظار غافلگیری‌های ناخوشآیندی‌رو داشت که امیدوار بود هرگز پیش نیان و نمی‌دونست بقیه هم هرچند حرفی نمی‌زدن، اما به همچین نگرانی‌هایی فکر می‌کردن یا نه. شاید نه همه، اما عده‌ای بودن که از حفظ احتیاط غافل نبودن. هدهد یکی از
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 28.

قصه کوکو، 21.   داشت شب می‌شد. کوکو و بقیه به تماشای مالک خونه زمان نشسته بودن که با شاگرد خیاط و شاگرد قصاب مچ مینداخت. بچه‌ها اصرار داشتن که2به1با هم طرف بشن و هر دفعه از زور خنده دست‌هاشون وا می‌دادن. وقتی برای چندمین بار دوباره گاردها بسته شدن و مچ‌ها به هم گره خوردن، شرطبندی‌های بی‌صدا به نفع هر کدوم از دو طرف بین عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها شروع شد. کوکو در سکوت تماشا می‌کرد و ذهنش آهسته در اطراف پرسش‍های اخیرش می‌چرخید. -سرچشمه دردسرهای این اواخر کجا بود؟ -کی یا کی‌ها پشت سر خرمگس‌ها و موریانه‌ها بودن؟ -ماجرای بعدی چی می‌تونه باشه؟ -چندتا جنگ دیگه ممکنه پیش
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 27.

قصه کوکو، 20. جنگی حقیقی با سرعتی جنونآمیز شروع شد. هدفزن‌های خونه زمان که حسابی آماده بودن پیش از شدت گرفتن جریان سیل مهاجمین ریز‌جثه به داخل سالن وارد عمل شده و سرعت حمله‌رو به طرز چشمگیری گرفته بودن. هدهد درست می‌گفت. دشمن غافلگیر شده بود. انتظار چنین دفاع متمرکز و کاملی از داخل نمی‌رفت اما توقفی از دو طرف در کار نبود. کوکو در تمام عمرش چنین چیزی ندیده بود. انگار تمام جهان مقابل نگاهش روی دوش اجسام ریز و سیاه می‌خروشید و پیش میومد. هدفزن‌ها زیر نظر هدهد به شدت می‌جنگیدن و کوکو حتی در اون قیامت هم نمی‌تونست از تحسینشون خودداری کنه. یک لحظه شاخه‌ای از
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 26.

قصه کوکو، 19. فردای اون روز پاساژ یک روز عادی زمستون‌رو سپری می‌کرد. سرد، تیره، شلوغ. خونه زمان از سیاهی و آلودگی حمله دیشب پاک شده و شبیه همیشه آماده خوشآمدگویی به مشتری‌ها بود. جسدهای لهیده‌ای که داخل بعضی ساعت‌ها از شبیخون دیشب جا مونده بودن به دست مالک خونه زمان پاک شده و دیگه اثری ازشون نبود. با اینهمه هنوز گاهی اینجا و اونجا یک یا چندتا خرمگس مرده از گوشه و کنار سالن پیدا می‌شدن که مایه تفریح بچه‌های مشتری‌ها و مایه کیف پرنده‌ها بود. بچه‌ها برای غذا دادن و دوست شدن با پرنده‌هایی که لب پنجره‌های سالن می‌نشستن از این غنیمت‌ها استفاده می‌کردن و با وجود
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 25.

قصه کوکو، 18.   هوا روز‌به‌روز سردتر می‌شد. گرمازاها با تمام قوا کار می‌کردن و نتیجه باز هم کمتر از حد انتظار بود. ساکنان خونه زمان مخصوصا شب‌ها عملا با انجماد می‌جنگیدن. عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها همگی سرمای شب‌های زمستون‌رو با تمام وجود احساس می‌کردن و جای شکرش باقی بود که هدهد و بقیه با تجربه‌ها راه‌هایی واسه مقابله می‌دونستن که هرچند گاهی خیلی سخت و خیلی کم جواب می‌دادن، اما بهتر از بی‌حرکت موندن و منجمد شدن و سر در آوردن از تاریکخونه بود. شب‌های بلند زمستون انگار با یخ تزئین می‌شدن و دیگه هر صبح بدون استثنا پنجره‌های سالن از سرمای دیشب یخزده بودن. قصه زندگی با تمام
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 24.

قصه کوکو، 17. دیماه آهسته و خزنده وار می‌گذشت. هوا روز به روز سردتر می‌شد. دیگه دیوارها و وسایل گرمازا داشتن کم می‌آوردن و به خصوص شب‌ها به سختی جواب می‌دادن. سرما گزنده و فاتح از حصارها می‌گذشت و نفس‌رو در قفس سینه منجمد می‌کرد. کبوترها حالا بیشتر به خونه زمان سر می‌زدن. از لای پنجره نیمه‌بسته وارد می‌شدن، گشتی در سالن می‌زدن، استراحتی می‌کردن و می‌رفتن. گاهی هم به عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها نزدیکتر می‌شدن که واسه هردو طرف جالب بود. و در کمال آرامش و شادی کوکو، یا در نتیجه برخورد تلخ اون روز یا در نتیجه گوشه‌گیری کوکو، دیگه برخوردی بینشون پیش نیومد. کبوترها بهش نزدیک نمی‌شدن
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 23.

شبی در نیمروز. بعد از ظهرِ دوشنبه. ساعت1و34دقیقه. هوا گرمه اما پنجره‌ها باز نیستن. دلم شب می‌خواد. روزِ بیگانه‌ایه. بویِ واقعیت‌های جاری در لحظاتش حالم‌رو منقلب می‌کنه. دلم شب می‌خواد. هوا و صداها و سَیَلانِ محوِ شب. برای نقش کردنِ این خط‌ها باید منتظر بشم. نمی‌تونم. نمی‌خوام. تا شب هنوز کلی راهه. دلم شب می‌خواد. صداش می‌زنم. شب با حرکتی آرام و مواج از نگاهم سرک می‌کشه. بال‌هاش‌رو باز می‌کنه. روی لحظه‌های حقیقتزده آهسته جاری میشه و روز با بویِ فلزیِ واقعیت‌هاش در پشتِ حضورِ آشنای شب محو میشن. نیمه‌شبِ آشنا و روحِ ناشناسِ من با هم دست میدن. کنارِ پنجره‌ی شبزده نشستم. هوای شبانه‌رو نفس می‌کشم. جیرجیرکِ آشنای
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 22.

قصه کوکو، 16.   با اینکه صبح شده بود اما هوا طبق روال روزهای گذشته روشنایی نداشت. شنبه بود و همه چیز حتی بدون حضور آدم‌ها در تکاپوی شروع یک هفته کاری دیگه سیر می‌کرد. عروسک‌ها بعد از یک شب شلوغ پر از شیطنت و بعد از آخرین اعلام زمان صبح، تازه به همون خواب عجیب و معمولشون رفته بودن و کوکو هم با صدای ترق وحشتناک برخورد کلاغ آشنا به شیشه که مشخص نشد واسه چی بسته بودن پنجره شفاف‌رو یادش رفت، از لذتی خبیثانه سرشار بود و داشت در سکوت واسه خودش کیف می‌کرد. برخورد کلاغ به شیشه یخزده چنان محکم بود که صدای انفجار‌مانندش مالک سالن‌رو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 21.

قصه کوکو، 15.   بارون حالا که شروع کرده بود خیال توقف نداشت. سه روز بود که یک نفس و شدید می‌بارید و داشت حرکت‌رو از زندگی می‌گرفت. مردم زیر چترها و پیچیده در بارونی‌ها هر طور که بود راهشون‌رو در پیچ و خم‌های زندگی روزمره باز می‌کردن و پیش می‌رفتن. کند، سخت، اما پویا. پیشخدمت منزل آخر اون شب تا صبح داخل تاریکخونه موند و فردای اون شب هم بیرون نرفت. مالک سالن در تاریکخونه‌رو بسته نگهداشت و به هیچ کسی از حضور اون مهمون خیس و خسته چیزی نگفت. حتی شاگرد خیاط هم چیزی نفهمید. عروسک‌ها تنها شاهدهای ماجرا و شریک حیرت و کنجکاوی همدیگه بودن. و
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 20.

قصه کوکو، 14. دیگه روزها انگار چندان تفاوتی با شب نداشتن. آسمون سیاه سیاه بود. تقریبا هیچ روزی خورشید نداشت. رعد و برق‌های شدید زمین‌رو نور‌بارون می‌کردن اما بارون نمی‌بارید. هوا هر جنبشی‌رو منجمد می‌کرد. حرکت انگار وسط هوای یخزده داشت مشکل‌تر می‌شد. زندگی اما از رو نمی‌رفت و همچنان در جریان بود. روزها با همون حال و هوای همیشگی دل سرد زمستون‌رو می‌شکافتن و می‌گذشتن. شهر در انجماد پیش می‌رفت اما همچنان زنده و پویا بود. مردم سر کارهاشون می‌رفتن و رفت و آمدها همچنان در جریان بود. صحبت از سرمای سنگین زمستون اون سال یکی از بحث‌های رایج بین جماعت بود. شاگرد خیاط سرش به کار و