خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

23 اسفند 93

خوب. طبق معمول هر روز. سعی کردم امروزم مث هر روز نباشه که نشد. اول از اصفهان بی‌صبحانه کوبیدم رفتم زرین‌شهر. اصن توی خونم نیست صبحانه بخورم مگر ی انگیزه ای باشه که امروز نبود. رفتم بهزیستی علیه لعنت. بگو بش باد! ولی همین بهزیستی لعنت الله علیهم اجمعین کلا ذاتا به قدر کافی و وافی تا منحل شدنش، بعله، همین بهزیستی ی مددکار گل به من اختصاص داده بود که مددکار عزیز آب پاکی رو ریخت روی دستم. بهم گفت شما که چند سالی میشه از بهزیستی چیزی بهت نرسیده، از این به بعد هم نمیرسه. بیخود خودتو خسته نکن. حالا فهمیدم بودجه های مملکت میره کجا! به
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

امسال به بچه های فامیل که بزرگ شدند عیدی نمیدم

در عوض، میرم پیش بچه های دستفروش، میرم پیش خیابانی ها و لواشک‌فروش ها و آدامس‌فروش ها، میرم میبرمشون ی آبمیوه‌فروشی خعلی با‌کلاس، نه ی آبمیوه‌فروشی عادی. چرا ببرم‌شون ی آبمیوه‌فروشی عادی؟ اون ها هم مث ما دوس دارند ی جای با‌کلاس چیز بخورند. البته اگه اصن گیرشون بیاد. خلاصه که من دست توی دست پنج‌تا بچه ی قد و نیم قد، از هشت ساله تا چهارده ساله ی افغان، میریم به سمت ی آبمیوه‌فروشی با‌کلاس کنار پاساژ کوثر. اینجا اون‌جایی هست که همه به من و بچه ها، با حسی عجیب نگاه میکنند. انگاری که غیر از ی حس عجیب، ی لحن عجیب هم توی نگاه های این
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

18 اسفند. کاملا پاستوریزه.

خودت میدونی فقط شاید بقیه ندونند. چند ماهی نه. چند سالی میشه همو میشناسیم. شاید بگم دو سه سال. چه حالی میده حال کردن با آدم باحالی مث تو. کاش وبم مث قدیم ی وب کوچکولو بود تا میشد توش هر کاری میخواستیم میکردیم! کاش بازدید‌کننده های روزش دو نفر بود. خودم و خودت. حالا که فعلا نه میشه کاری کرد و نه میشه درست نوشت. حالا که فعلا من موندم و ی دنیا سرگردونی از اینکه چطور حرفهامو، کارامو، حس‌مو به کلماتی کاملا پاستوریزه تبدیل کنم! طوری نیست. حالا که صحبت کردن از لحظات خاص و خصوصی منو تو اینجا محدود شده، حالا که چهارتا مریض روانی داریم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دردسر های من و معشوق های بی‌جنسیتم

امروز یک عالمه حرف های جور‌وا‌جور هست که باید بزنم. حرف هایی که اگر من نزنمشان، آنها من را خواهند زد. اول کاری که از رسم صبح های جمعه ام عقب ماندم. هر صبح جمعه، با خلوص نیت و دلی پاک، آکنده از مهر و محبت دو خواستنی خوش‌قلب، از خواب بیدار می‌شدم تا نزدشان بروم و شوق وصالشان امانم نمیداد. ای کاش هر روز، جمعه بود تا میتوانستم برای دیدارشان به شتاب، از حدود 87 پله پایین بروم و آن‌ها را که به قول غربی‌ها بسیار هات هستند در بغل بگیرم و با تمام وجود بگویم که دوستشان دارم. بله. این دو که احتمالا دیگر باید هویتشان را
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بچهت کوره. من بچه ی کور نمیخوام. ببرش خونه ی بابات!

این جمله ای که واسه تیتر نوشتم، چقدر سخت و بی‌مقدمه، مشت محکم و پر از ضربه و زورش که به زهر بی‌رحمی مسموم شده رو میکوبه به قلب مخاطبش! ی حس چندش‌ناک، ی حس عذاب‌آور و شاید گاهی ی حس تسلیم‌کننده. حسی که شمایی که توی ناز و نعمت و احترام بزرگ شدی شاید هیچ وقت درکش نکنی. شمایی که به جای مهره حساب نابینایی، چرتکه داشتی و به جای پرکینز، کامپیوتر، شمایی که یکی از اعضای خانواده به علت نابیناییت آژانس شخصیت بوده، شما شاید نتونی این حرف های تلخ ما رو قاتی زندگی شیرینت بپذیری. شما از همون شیرین هاش تناول کن، ما با بعضی از
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یادداشت 4 دی 93 خوشی کردن های چرک من!

خوب که بهش فکر میکنم، میبینم من چه قدر ازش کار میکشم. درسته مث صابونه و از اونم بدتره و زود زود تموم میشه ولی تا هست، خیلی خوب کارشو انجام میده. اگه دانشمند ها میتونستند ی جوری ارتقاش بدند که هنگ نکنه و از عهده ی ایجاد سلامتی، امنیت، آرامش و محبت هم بر بیاد دیگه کولاک میشد. به هر حال، هرچی باشه و هرکی باشه، خیلی خوبه. لذتبخشه. با ی تلفن، غذات مییاد سر میزی که نشستی داری کار میکنی. با ی تلفن، یکی برات ی کارت هدیه میخره میاره که بتونی امشب کادوش بدی و خودت نخواهی توی خیابون ها و بانک ها با چشای کورت
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

من و شما و تهران و گوشکن و سفر

درود به همگی! عده ی کمی که خیلی خوشحال شده بودید گوشکن تعطیل شده، به خوشحالی‌تون ادامه بدید که میگند خنده و شادی بر هر درد بی‌درمان دواست و خوب شما که از تعطیلی ی سایت خوب خوشحالید حتما ی درد بی‌درمونی دارید. مطمئنم با شادی کردن برای تعطیلی سایت، این درد بی‌درمان شما هم خوب میشه. قول میدم. ستاد حمایت از بیماری های مجازی خاص… خخخ و اما شمایی که جزو گروه اکثریت هستید که چراغ روشن یا چراغ خاموش، منتظر برگشتن سایت بودید، باید بگم شما هم میتونستید فرض کنید گوشکن واسه همیشه، تعطیل شده. اینطوری، وقتی برگشت، سورپریز میشدید. نه مگه؟ احساس می‌کنم هرچی اینجا بیشتر
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یک لقمه حرف بچگانه با طعم درد و دل

بله. امام حسین. داشتم می گفتم. حالا که اینقدر اشک ریختم و نفسم بالا آمده بگذار ادامه بدهم. هفت سال است که دارم می گویم و می نویسم و تقریبا به انتهای حرف هایم رسیده ام. بله. امام حسین. شما که این حاجآقا می گفت خیلی مهربان هستی، شما که می گفت به حرف همه گوش می دهی، حالا من چند روز است که دوباره و سه‌باره و چند‌باره دارم مثل سال گذشته و سال قبلش و سال قبلترش با شما حرف می زنم و شما هم مانند سال های پیش، امسال هم به حرف های من گوش نمی دهی. داشتم می گفتم. آن بچه های چشم‌دار، من را
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خدایا این خوشی را از من در خانه ی ریاضیات نگیر!

سلام. بگذارید با اینکه یک روز از ماجرا میگذرد ولی کمی از خوشحالی های دیروزم بنویسم: من یک نابینا هستم، یعنی کسی هستم که نمیتوانم از زیبایی های دنیا لذت ببرم ولی میتوانم از لذتهای غیر دیداری که وجود دارد بهترین بهره ها را ببرم. اصلا خیلی کار بی هوده ای است اگر بخواهم سر کارهایی که نمیتوانم بکنم و سر چیزهایی که نمیتوانم ببینم هی خودم را بخورم و هی در گوش همه فرو کنم که من نابینا هستم و این، آن و آن یکی مشکل را دارم. خوب تا حدی گفتن این مشکلات، باعث میشود مردم نیز در ارتباطشان با ما یک چیزهایی را رعایت کنند ولی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دهم آذر 92 خورشیدی خود را چگونه گذراندید؟

والا. اولش که باید مثل این کلیشه ای هایی که خودمان هم دیر زمانیست از اهالی آن شده ایم، سلام کنیم. بله. همیشه از قدیم و ندیم می گفته اند که سلام، چیز خوبی است و سلامتی میآورد. البته حرف، حرف میآورد و مثلا ما نمیدانیم که این ندیم چیست و آن که گفته اند سلام چیز خوبیست یعنی دقیقا چه چیز خوبیست؟ چیز خوب یعنی چه؟ یعنی پوشیدنی خوب؟ نوشیدنی خوب؟ گوشیدنی خوب؟ به هر حال، بحث، بر سر دهم آذرماه ماست. شاید هم دوق. شاید هم لبنیاتی مفید تر مثلا خامه که نه ولی سرشیر. در کل برای صبحانه، چیز های خوبی هستند این لبنیات، مخصوصا سرشیر.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

این دفعه ترس را می ترسانم و از تو می نویسم

چه قدر به همه دروغ بگویم که نه، که نیستی، که من سختم، که عاشق نمیشوم و چه قدر هزار تا که ی دیگر جفت و جور کنم و تحویل این جماعت بدهم؟ چه قدر سایتم را محله ام را عمومی فرض کنم و از ترس اینکه بچه های کوچک در آن جست و خیز میکنند از تو ننویسم؟ چه قدر تحمل کنم و چه فایده ای دارد که من دوست داشتنم را ابراز نکنم؟ من می گویم و می نویسم. من میخواهمت، من می نویسمت، هر وقت از این دنیا خیلی خسته می شوم، هر وقت به یاد می آورم کسی مرا به خاطر خودم نمی خواهد، هر
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

درد سر های تدریس, شما بخونید مث من نشید! بوم بوم.

خوب سلام گوشکنی های توپ و تانک. گوف گوف حالا من شما را به جنگ افزار جنگی تشبیه کردم جوگیر نشین! گوف گوف! منفجر نشینا! بوم بوم! ی چیزی که ذهنمو مشغول کرده این دسته بندیهای سایته که باید درست بشه. یعنی خوب دسته بندی شاید دست داشته باشه ولی پا نداره که خودش راه بیفته درست بشه باید یکی مثل من باشه درستش کنه که نیست. یعنی اصلا مشکل اینه که اتفاقا برعکس, یکی نباید مثل من باشه که هست چون وقتی یکی مثل من باشه نتیجهش میشه همین که این کارها زمین میمونه. واقعا با این شلوغی سرم نمیدونم چیکار کنم. اینقدر کلاس خصوصی و عمومی گرفتم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

تشنمه, تشنمه!

امروز طبق معمول روزای دیگه دیدم نمیشه همش مث کوکومه, چمباتمه بزنم گوشه اتاقم, کز کنم ی جا و بیکار بشینم. این شد که بعد از حدود های ساعت پنج و شش بعد از ظهر, زدم از خونه بیرون ولی زدنم بیرون همان و برگشتنم به خونه هم همان. آخه من با شلوار کردی و یک مشت ریش بد مسب رفته بودم بیرون اونم بی جوراب و با دمپایی! اومدم ی کمی با کامپیوتر ور رفتم, ی کمی با خواهرم فیلم دیدم و بعدشم رفتم تو دوش. خیلی خوف بود, جاتون حساااابی خالی. من که کلی کیف کردم خصوصا اون موقعه که ریشهای سگی را از روی صورتم میروندم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

انتخاب عنوان این پست با شما!

من خوابم مییاد, از اون خوابم مییاد های واقعی که در اثر استعمال بیش از حد پیتزا ایجاد میشه و چنگ میندازه به همه وجودت تا بخوردت! من دیوونه ام, یک دیوونه به تمام معنا آنارشیست و اینجور حرفها. من یک پیتزا خور کاملا بی ظرفیتم که امشب بعد از استعمال چند تا تیکه پیتزای کیکی از نوع گوشت راسته دارم ضعف میرم و شکمم باااد کرده و یک مخدری توی بدنم تولید شده که داره از سر و کول احساساتم بالا میره و منو مجبور میکنه که بنویسم که بگم که بخندم که خوابم بییاد که دیوونه باشم و مسخرگی کنم و مسخره بازی در بییارم و حواسم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

ماجرای من و نونوایی رفتنم

خو بابام سنش رفته بالا, نمیتونه هر روز نون بگیره که! یک روز ده پانزده تا نون باید جمع بشه و ما هم که فیریزر درست و حسابی ای نداریم, مجبوریم این نونها را انبار کنیم توی جانونی و بعدش به ترتیب نونها را بخوریم. بعد از یکی دو روز میبینی نونهای واقعا خشک و لاستیک شکلی توی جانونی هست که نمیتونی بجویش و از بادکنک هم بدتره. خوب من دیدم اینطوری که نمیشه آخه! گفتم چه ابتکاری بزنم دیدم دوتا راه بیشتر نداریم, یا باید ی فیریزر بخریم که از شر نونهای کهنه راحت بشیم یا هم که باید هر روز بیشتر از سه چهار تا نون نگیریم.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

صورتتو سفت بچسب!

از وقتی دیگه نیستی, خیلی خوشحالم. یک خوشحالی سراپا دلشوره. چیزی که بیشتر از همه چی خوشحالم میکنه اینه که دیگه نیستی که با صدات گوش هام را خط خطی کنی. چند ماهی میشه که دارم با غلطگیرهای مختلفی با مارکهای مرغوب و غیر مرغوب روی گوشهام کار میکنم تا رد صدات پاک بشه. دیگه خش نمی اندازی روی افکارم. چه قدر بی تفاوتی نسبت به تو لذت بخشه و چه قدر نوشتن از این بی تفاوتی منو آرومم میکنه. چه قدر دوست دارم هی مث این کمبودی ها به همه بگم که همه دنیا بدونن من دیگه نسبت به تو بی تفاوت شدم. چه قدر نبودن توی جشن
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از امشب و دیشب من نابینای دود زده چه خبر؟

سلام دوستان باحال ناک محله گوشکن! یک مجموعه آموزشی ایست که چند روز است دارم برای دوستان ویژه تهیه میکنم که هر دفعه یک جای کار, لنگ میشود به طوری که امروز نزدیک به یک ساعت مثل وروره جادو فک زدم و بعد فهمیدم یک کلمه اش هم ضبط نشده است و ای کاش هی خیلی ظرفیت داشته باشم که نزنم زیر همه چیز و ای کاش به ضبط این سری آموزش که باید از اول ضبطش کنم, ترغیب بشوم که مطمئنا با حمایتهایی که شما کرده اید به کارم ادامه میدهم و انصاف نیست جواب محبتهای شما را نداد. از اینها که بگذریم, یک کمی هم خبرهای خوش
دسته‌ها
ویژه نابینایان

من یک نابینا هستم که از حشره و خیلی چیزهای دیگر میترسم!

من یک نابینا هستم و چون اطرافم را نمیبینم, همیشه به اطرافم شک دارم. مثلا میترسم الان که راه میروم توی گودالی سقوط کنم. به خاطر همین هم هست که آرام آرام راه میروم و عصایم را مرتبا تق و تق جلویم به زمین میکوبم. آخ که اگر پول داشتم یک آدمی اجیر میکردم به جای رباتهایی که نیست و نداریم و بجای عصا نقش بازی کند که چه خوب میشد اگر میشد! من چون نابینا هستم, به اطرافم بدبینم! مثلا اگر در جمعی باشم و دو نفر پچپچ کنند, احساس میکنم دارند به من اشاره میکنند و دارند راجع به من صحبت میکنند. من چون نابینا هستم, سعی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یادداشت امشب, آدم خوش حساب, شریک مال مردم است!

یازده شب دوباره باز تشنه ام شد, از همان تشنگیهای بدی که توی خوابگاه میآید به سراغ آدم, از همانها که نمیشود توصیفش کرد و از همانها که به خاطرش مجبوری بطری ای که بوی کشک میدهد را یک سره بالا بروی. حالم از تشنگی شدید, ناخوش شد. معمولا هر شب که تشنه ام میشود کمی از آبلیموی طبیعی که خواهر دوست داشتنیم برایم توی شیشه آورده با کمی شکر و آب خنک میپاشم توی لیوان همش میزنم و میخورم تا کیف کنم و دعایی به جان آجی جان و تشنگی هم برای مدتی دست از سر چرب و چیلی من بردارد. امشب اصلا حس و حال شربت درست
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اینجا خونه ی منه بذار بنویسم

اینجا خونه ی منه, بذار بنویسم سلاااام, دوروووود. چه خبر؟ خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ من که توی یک هفته اخیر, وزنی که نداشتم رو کم کردم, رتالینی که نباید میخوردمو خوردم, بیداریهایی که نباید میکشیدمو کشیدم و حالا معلوم نیست نمره هایی که باید بگیرمو میگیرم یا نه! پس فردا هم یه امتحان داریم از اون مشتیاش! امتحان متون پیشرفته برگزیده نثر ادبی, یه همچین چیزی. مثلا یه متنی از یه نویسنده مث جان لیلی آورده مال شونصد سال پیش, بعدش یکی از بچه ها که خودش ده ساله توی آمریکا زندگی میکرده الان توی کلاس ماست, اون میگه منم که بومی اونجام هیچی از این متن قلنبه سلنبه نمیفهمم