اسم نمیارم که تابلو نشم ولی میرم میبینم توی سایت دانشگاه اصفهان نوشته به کسایی که خونهشون زیر صد کیلومتره خوابگاه نمیدیم. من که چهار ترم دارم هر روز مثل سگ, آقا بی احترامی کدومه جدی میگم: مثل خود آقا سگه دوق صبح بیدار میشم میرم دانشگاه و بوق شب میام میگم بذار شانسمو امتحان کنم. میرم یه نامه درخواست خوابگاه با توصیف شرایط سختی که دارم و چهار ساعت وقتم توی راه رفت و برگشت طلف میشه مینویسم به یک مقام مسئول مربوط به این کار و او هم الحق امضا می فرمایدش. نامه رو میبرم میدم اداره امور خوابگاه ها طرف در میاد بهم میگه شما که
Tag: زندگی خصوصی
سلام. چی بگم از چی بگم غم دل که نه شادیاما با کی بگم. با خودتون میگم. یه دو روزی شاید خونه نباشم ولی سعی می کنم آپ کنم. فعلا ژل مالی دارم میرم با دوستان یه عشقو حالی بکنیم. یه گردشی توی اصفهان و از اینجور قرتی بازیا. راجع به مناسب سازی مدرسه الکترونیکی که من به عنوان کارشناس و صاحب نظرش انتخاب شدم هم بعد واستون میگم. برم تا دیر نشده. نظری هم داشتین بگین در خدمتم دربست.
هر وقت از تو می گویم همه سری به معنی بی اعتنایی تکان می دهند. هر وقت با تو وقت می گذرانم همه سرزنشم می کنند. هر جا جواب تلفنت را می دهم همه از دوروبرم پراکنده می شوند. هر طور خوبی هایت را به تصویر می کشم همه از کنارش رد می شوند. به هر کس از عشقت می گویم دیوانه خطابم می کند. ولی این برایم سؤال شده چرا به هر جاده که قدم می گزارم مرا به سمت تو روانه می کند.
دستهها
امسال هم گذشت!
امسال هم گذشت. با همه پدیده های غیر خوب و خوبش. با نیمه خالی و پر لیوانش. از من و امثال من. از تو و امثال تو. ولی ولی از بدو نوجوانی این افسردگیش با من مانده. افسردگی ای که از دو روز قبل تا چند ساعت بعد از تحویل سال مرا ناخواسته در آغوش میکشد. کاش می شد بجای غمنامه, شادباشی درخور شما بنویسم! جشن باستانی را تبریک بگویم و از شما بخواهم که نو شدن زندگی را با رقص و پایکوبی نظاره کنید! ولی این من تنها که غیر از دیگران هیچ کس را نمی شناسد و از خودش غریبه ای ناشناس ساخته. این من بیکس سد
این جمله ایه که هر کس تا به حال دو کلام تلفنی با من صحبت کرده با خودش یا به دیگران گفته.
دستهها
کلیشه همیشگی ببخش!
دستهها
یادداشت نهم آبان 90
درود. بشینید ریلکس که یه کم باهاتون حرف دارم. همهش هم که نمیشه مطالب آموزشی گذاشت. یه قدری هم از خودم واستون بگم. امروز در راه برگشت از دانشگاه به خونه، با یک مشاور محترم مدارس، آشنا شدم که مرد بسیار متینی بود و من رو تا فولادشهر رسوند. یه آقا پسر نوجوان خیلی خیلی گل و با معرفت هم داشت که اونم واقعاً پسر با حال و با مرامی بود. حتی به من پیشنهاد کرد واسم کتاب هام رو ضبط کنه. بسیار با ادب بود و آرام. سنجیده حرف میزد و در موقع مناسب. درک بالایی از مسایل داشت و بیشتر گوش میداد تا حرف بزنه. به این
دستهها