قصه کوکو، 19. فردای اون روز پاساژ یک روز عادی زمستونرو سپری میکرد. سرد، تیره، شلوغ. خونه زمان از سیاهی و آلودگی حمله دیشب پاک شده و شبیه همیشه آماده خوشآمدگویی به مشتریها بود. جسدهای لهیدهای که داخل بعضی ساعتها از شبیخون دیشب جا مونده بودن به دست مالک خونه زمان پاک شده و دیگه اثری ازشون نبود. با اینهمه هنوز گاهی اینجا و اونجا یک یا چندتا خرمگس مرده از گوشه و کنار سالن پیدا میشدن که مایه تفریح بچههای مشتریها و مایه کیف پرندهها بود. بچهها برای غذا دادن و دوست شدن با پرندههایی که لب پنجرههای سالن مینشستن از این غنیمتها استفاده میکردن و با وجود
Tag: گوش کن محله ای برای همه
قصه کوکو، 18. هوا روزبهروز سردتر میشد. گرمازاها با تمام قوا کار میکردن و نتیجه باز هم کمتر از حد انتظار بود. ساکنان خونه زمان مخصوصا شبها عملا با انجماد میجنگیدن. عروسکها و دیجیتالیها همگی سرمای شبهای زمستونرو با تمام وجود احساس میکردن و جای شکرش باقی بود که هدهد و بقیه با تجربهها راههایی واسه مقابله میدونستن که هرچند گاهی خیلی سخت و خیلی کم جواب میدادن، اما بهتر از بیحرکت موندن و منجمد شدن و سر در آوردن از تاریکخونه بود. شبهای بلند زمستون انگار با یخ تزئین میشدن و دیگه هر صبح بدون استثنا پنجرههای سالن از سرمای دیشب یخزده بودن. قصه زندگی با تمام
قصه کوکو، 17. دیماه آهسته و خزنده وار میگذشت. هوا روز به روز سردتر میشد. دیگه دیوارها و وسایل گرمازا داشتن کم میآوردن و به خصوص شبها به سختی جواب میدادن. سرما گزنده و فاتح از حصارها میگذشت و نفسرو در قفس سینه منجمد میکرد. کبوترها حالا بیشتر به خونه زمان سر میزدن. از لای پنجره نیمهبسته وارد میشدن، گشتی در سالن میزدن، استراحتی میکردن و میرفتن. گاهی هم به عروسکها و دیجیتالیها نزدیکتر میشدن که واسه هردو طرف جالب بود. و در کمال آرامش و شادی کوکو، یا در نتیجه برخورد تلخ اون روز یا در نتیجه گوشهگیری کوکو، دیگه برخوردی بینشون پیش نیومد. کبوترها بهش نزدیک نمیشدن
شبی در نیمروز. بعد از ظهرِ دوشنبه. ساعت1و34دقیقه. هوا گرمه اما پنجرهها باز نیستن. دلم شب میخواد. روزِ بیگانهایه. بویِ واقعیتهای جاری در لحظاتش حالمرو منقلب میکنه. دلم شب میخواد. هوا و صداها و سَیَلانِ محوِ شب. برای نقش کردنِ این خطها باید منتظر بشم. نمیتونم. نمیخوام. تا شب هنوز کلی راهه. دلم شب میخواد. صداش میزنم. شب با حرکتی آرام و مواج از نگاهم سرک میکشه. بالهاشرو باز میکنه. روی لحظههای حقیقتزده آهسته جاری میشه و روز با بویِ فلزیِ واقعیتهاش در پشتِ حضورِ آشنای شب محو میشن. نیمهشبِ آشنا و روحِ ناشناسِ من با هم دست میدن. کنارِ پنجرهی شبزده نشستم. هوای شبانهرو نفس میکشم. جیرجیرکِ آشنای
قصه کوکو، 16. با اینکه صبح شده بود اما هوا طبق روال روزهای گذشته روشنایی نداشت. شنبه بود و همه چیز حتی بدون حضور آدمها در تکاپوی شروع یک هفته کاری دیگه سیر میکرد. عروسکها بعد از یک شب شلوغ پر از شیطنت و بعد از آخرین اعلام زمان صبح، تازه به همون خواب عجیب و معمولشون رفته بودن و کوکو هم با صدای ترق وحشتناک برخورد کلاغ آشنا به شیشه که مشخص نشد واسه چی بسته بودن پنجره شفافرو یادش رفت، از لذتی خبیثانه سرشار بود و داشت در سکوت واسه خودش کیف میکرد. برخورد کلاغ به شیشه یخزده چنان محکم بود که صدای انفجارمانندش مالک سالنرو
قصه کوکو، 15. بارون حالا که شروع کرده بود خیال توقف نداشت. سه روز بود که یک نفس و شدید میبارید و داشت حرکترو از زندگی میگرفت. مردم زیر چترها و پیچیده در بارونیها هر طور که بود راهشونرو در پیچ و خمهای زندگی روزمره باز میکردن و پیش میرفتن. کند، سخت، اما پویا. پیشخدمت منزل آخر اون شب تا صبح داخل تاریکخونه موند و فردای اون شب هم بیرون نرفت. مالک سالن در تاریکخونهرو بسته نگهداشت و به هیچ کسی از حضور اون مهمون خیس و خسته چیزی نگفت. حتی شاگرد خیاط هم چیزی نفهمید. عروسکها تنها شاهدهای ماجرا و شریک حیرت و کنجکاوی همدیگه بودن. و
قصه کوکو، 14. دیگه روزها انگار چندان تفاوتی با شب نداشتن. آسمون سیاه سیاه بود. تقریبا هیچ روزی خورشید نداشت. رعد و برقهای شدید زمینرو نوربارون میکردن اما بارون نمیبارید. هوا هر جنبشیرو منجمد میکرد. حرکت انگار وسط هوای یخزده داشت مشکلتر میشد. زندگی اما از رو نمیرفت و همچنان در جریان بود. روزها با همون حال و هوای همیشگی دل سرد زمستونرو میشکافتن و میگذشتن. شهر در انجماد پیش میرفت اما همچنان زنده و پویا بود. مردم سر کارهاشون میرفتن و رفت و آمدها همچنان در جریان بود. صحبت از سرمای سنگین زمستون اون سال یکی از بحثهای رایج بین جماعت بود. شاگرد خیاط سرش به کار و
دستهها
یک پرنده، یک پرواز.
امشب آوای خوشت کو که بدان گوش کنم! تو بخوان تا که من این قصه فراموش کنم! کاش خاموش شود آتشِ خاکسترِ من! تو بخوان تا برود حادثه از باورِ من. یکی بود یکی نبود. جز خدایی که همیشه بوده و هست، خیلیها بودن. یه آسمون بود و یه خاک. خاکی که هر گوشهاش یک رنگ بود. یه پرنده بود که تمامِ وجودش هوای پریدن بود. خاکرو باور نداشت. آسمون همه چیزش بود. عشقش پرواز بود. میخواست وسطِ پهنای آسمون آغاز و پایانش باشه. اما هر بار که عشقِ پریدن شعلهورش میکرد وعدهی زمانِ موعودیرو میشنید که هرگز نمیرسید. پاییز بود. میشنید که حالا آسمون عبوسه. باید منتظرِ باز
قصه کوکو، 13. بیرون هوا از سرما انگار توی سینه یخ میزد. سالن ساعتها هنوز کمی تا پویایی و سرزندگی گذشته فاصله داشت ولی همه چیز آهسته به طرف آرامش پیشین پیش میرفت. مالک سالن از بیمارستان مرخص شده و برخلاف توصیه و اصرار اطرافیان به جای استراحت در یک موقعیت امن و آرام، بلافاصله بعد از ترخیص به سالن برگشته و در بسته تاریکخونهرو باز کرده بود. عروسکها با خاطری آرومتر از پیش سرشون به پیشبرد زمان گرم بود و همه چیز به شکلی بود که میشد بهش گفت خوب. همه چیز عالی نبود ولی مثبت بود. مالک سالن با وجود انکارهای خودش همچنان به وضوح درگیر
قصه کوکو، 12. بیمارستان. صبح انگار به اون پنجرههای بسته که میرسید، متوقف میشد. راهشرو کج میکرد و از یک مسیر دیگه میرفت. شاگرد خیاط بیحرکت نشسته بود. نگاه ماتش به روی تختی با جسمی بدون حرکت زیر یک دسته لوله و تجهیزات غم میپاشید. صدای بوقهای منظم و پشت سر همرو انگار نمیشنید. فقط تماشا میکرد. برای دیدن شب تیرهای که رسید سر بلند نکرد. از اطرافش انگار چیزی نمیفهمید. نگاه دزدانه پیشخدمت منزل آخر که یواشکی اومد، از پشت شیشه به صحنه خیره شد، چند لحظه همونجا موند و با شنیدن صدای پای دکتر که برای سرکشی شبانه نزدیک میشد بیصدا و به سرعت فرار کرد
قصه کوکو، 11. زنگها از مدتی پیش خاموش شده بودن ولی سکوتی در کار نبود. جمعیتی که با صدای آزاد شدن زنگها خودشونرو به سالن رسونده و با دیدن صحنه مقابلشون از شدت حیرت و وحشت کنترلی روی خودشون نداشتن انگار هرگز به آرامش و سکوت نمیرسیدن. کوکو شبحی از صحنه های مقابلشرو تماشا میکرد. برانکاردی که به سرعت از در باز سالن وارد شد. معاینهای سریع با دستهایی که به وضوح میلرزیدن. آهی، آههایی از ته دل. -خدا به دادمون برسه! صاحب هتل و عکاس که بیپروا گریه میکردن. -چقدر بهش گفتم امشب بیا با خودم بریم هتل یه امشبرو تنها توی این خرابشده سر نکن! گوش
قصه کوکو، 10. زمستون داشت نفس زندگیرو میگرفت. گاهی پیش میاومد که روزها هم تاریک باشن. ابرهای سیاه تمام روز توی آسمون پخش بودن و خورشید واقعا انگار نمیتابید. کوکو ولی همچنان صبحها پیش از شروع روز نگاهشرو به دل سیاهی آسمون ابری زمستون پرواز میداد و اونقدر تماشا میکرد تا صدای بیدار شدنهای بعد از زنگ صبح در اطرافش به دنیای تیکتاکها و آدمها برشگردونه. پیشنهاد خرید سالن بارها و بارها به صورتهای مختلف و به وسیله افراد مختلف و در پیامهای مدل به مدل تکرار شد و جواب تمامشون سکوتی از جنس یک نهی بیتردید بود. کلاغ همچنان پیداش میشد، روی لبههای نازک پنجرههای یخزده سالن
قصه کوکو، 9. سرما نفسگیر بود اما شهر همچنان بیدار و زنده پیش میرفت. روزها زندهتر و شبها تقریبا خواب. تمام آشناها و مشتریهایی که به سالن ساعتها رفت و آمد داشتن میگفتن که این زمستون سردترین زمستونیه که تا به حال دیدن. هنوز دو هفته از شروعش نگذشته بود ولی پنجرهها هر صبح یخ میزدن و خیابونها و پیادهروها زیر نور بیحال خورشید صبح زمستون به خاطر لایههای یخ که هر صبح کلفتتر میشدن میدرخشیدن. کوکو همچنان صبحها پیش از شروع روزمرگیهای شلوغ سالن نگاهشرو به آسمون پرواز میداد. انگار واسش فرقی نداشت که آسمون، آسمون صاف تابستون باشه، یا هوای گرفته زمستون. آسمون در هر حال برای
قصه کوکو، 8. زندگی شبیه یک چرخ زنگ زده آروم و سنگین جریان منجمدش رو طی میکرد و پیش میرفت. کند، سخت، اما بیتوقف. زمستون چنان سرد بود که انگار میخواست هر حرکتیرو منجمد کنه. سرما از هر روزنهای به هر جایی سرک میکشید و به جریان کند اما مداوم زندگی انجماد میپاشید. سالن ساعتها و عروسکها هم از این حمله در امان نبود. به خصوص شبها هوا چنان سرد میشد که حتی عروسکها داخل ساعتهاشون برای مقابله باهاش مجبور میشدن پرهاشونرو پوش بدن. با اینهمه رفت و آمدها در طول روز جریان داشتن و زمستون و زمان همچنان در امتداد هم پیش میرفتن. کوکو هم مثل بقیه این
قصه کوکو، 7. زمستون، انگار کند و بیحوصله خودش رو روی زمان میکشید و پیش میرفت. هوا روز به روز سردتر میشد. اما داخل سالن روشن همچنان گرم و شلوغ بود. مشتریها و آشناها میاومدن و میرفتن و بازار بگو و بخند و معامله اونجا همچنان داغ بود. انگار گرمای زندگی اونجا به سرمای اون بیرون کنایه میزد. کوکو و چلچله حالا بیدار شده بودن و داخل ساعتهای جدیدشون همراه بقیه سر ساعت زنگ میزدن. چلچله تا مدتی واسه بیرون اومدن از ساعت براق و جمع و جورش مشکل داشت اما بعد قلقش رو پیدا کرد و دوباره در گوشههای غیر قابل انتظار سالن پیدا شد و این بار
دستهها
دلم گرفته آسمان!
صدایم کن آسمان! دلم گرفته از سردیِ بیرحمِ این خاک! دلم گرفته از شب، از سکوت، از خندههای سنگیِ نمناک! صدایم کن آسمان! خستهام از این جادههای نافرجام! خستهام از قصههای سیاه و از قدمهای ناکام! صدایم کن آسمان! دلگیرم از ماندن! خاموشم از فریاد! بیمارم از تکرار! زخمینم از بیداد! صدایم کن آسمان! شکستهام از سنگینیِ این غربتِ خزانزده، در این وادیِ شبنشان! نشستهام به تماشای هیچ، مدهوش. تبدار. ویران! صدایم کن آسمان! ارچه مرا بالِ پریدن نیست! ارچه نگاهِ تارَم را، صبحی برای دیدن نیست! صدایم کن آسمانم! مرا بخوان به قلبِ خویش، اگرچه بیستارهای! اگرچه همچو روحِ من، ز درد، پاره پارهای. مرا بخوان اگرچه در
قصه کوکو، 6. روزهای کوتاه زمستون، انگار با هم مسابقه سرعت گذاشته باشن میگذشتن اما تمومی نداشتن. داخل سالن ساعتها و عروسکها همه چیز آهسته به روال عادیش برمیگشت. صاحب اون مکان عجیب بعد از اون اتفاق برخلاف اصرار اطرافیانش به هیچ عنوان حاضر نشده بود به بیمارستان منتقل بشه و دستهکم یک شب اونجا بمونه. عاقبت صاحب هتل موفق شد برای یک شب از اونجا ببردش بیرون و داخل اتاق شماره7هتل مواظبش باشه. -حرف گوش کن مرد! یک نفر اونقدر از دستت عصبانیه که میخواسته مطمئن بشه میری اون دنیا. اگر این درها دیرتر باز شده بودن تو الان اینجا نبودی. اگر امروز باز چیزی بشه تو یک
قصه کوکو، 5. ساعت 3 صبح جمعه تازه به وسیله برج ساعت اعلام شده بود. اون شبنشینی شلوغ حدود 1 ساعت پیش تموم شده و همه با همون سر و صدا و همون شور اول شب در حالی که هر کدومشون یک کوله بار خاطره با خودشون میبردن، رفته بودن تا بعد از اونهمه حرارت و قهقهه و شیطنت، یک روز تعطیل رو در آرامش ساکت خونههاشون در گوشههای مختلف شهر سپری کنن. زنگها بعد از پایان اعلام ساعت 3 صبح تازه خاموش شده و سکوتی بیوصف همه جا رو گرفته بود. کوکو هیچ زمانی نتونسته بود این سکوت رو توصیف کنه. با تمام سکوتهایی که میشناخت فرق داشت.
قصه کوکو، 4. منزل آخر شب و روز نمیشناخت. اون فضا تقریبا همیشه تاریک و دلگیر بود. البته برای مهمونهاش، به خصوص اون شب، این خیلی هم مثبت بود. پیکرهای ساکتی که انگار حرارت تشنگی به فاجعهشون از پشت نقابها حس میشد. پسر جوونی که سفارشهای ناگفته رو آورده بود بدون کلامی دور میز چرخید و لیوانهای مقابل هر نفر رو پر کرد. نفر آخر آهسته دستش رو بالا برد و به شیشه بلند داخل سینی اشاره کرد. پسر جوون بلافاصله شیشه رو کنار لیوان خالی گذاشت و مثل یک سایه بیصدا ناپدید شد. سکوت اون فضای وهمانگیز تا چند لحظه فقط با صدای برخورد آهسته لیوانها به میز
قصه کوکو، 3. روزها میگذشتن. زمان با موزیک قدمهای منظمش از روی عمر جهان رد میشد. تیک تاکها همچنان ادامه داشتن و حالا دیگه وسط دیوارهای سنگ و سرامیکهای اون سالن کوچیک طنین عجیبی پیدا کرده بودن. ساعتهای عروسکی به سرعت زیاد میشدن و نمای اون سالن و صداهای طنینانداز بین اون دیوارها رو عوض میکردن. دیگه صدای کوکو تنها صدایی نبود که هر یک ساعت یکبار به محض شروع ضربههای برج ساعت داخل سالن کوچیکی که دیگه چندان هم کوچیک نبود میپیچید. همزمان با شروع ضربههای طنیندار برج ساعت که تمام شهر رو طی میکردن، سالن پر میشد از صداهای موزیک و آوازهای ظریفی که هر کدوم حال