سااااااااااام علیک، خوبییین؟ خوشین؟ دماغاتون چاقه؟ کیفتون کوکه؟ رو به راهید؟ خدا رو شکر؟ امیدوارم همیشه و هر کجا که هستید خوش بااااشید. اگه دونستید چه خبره؟ نه نمیدونید، حالا میگم بیایید پایین دوباره پایینتر پایینتر بگم یا نگم! بگم! نگم! نه بگم خخخ بعععععععله اگه حدس زدید کی ازدواج کرده نخیر نمیدونید میگم دیگه برادر خوبم که معرف حضور همگی هست کسی نیست جز … … حسن مقصودی عزیز، تازه ازدواج کرده. حسن جان برادر عزیزم پیوندتون مبارک من از طرف خودم و همسرم تبریک میگم این ازدواج خجسته رو و براتون بهترینها رو آرزومندیم و امیدوارم زندگی سرشار از شادی و موفقیت داشته باشید. عجله نکنید شیرینی
Tag: شادی
دستهها
یک مشت اراجیف
سلام و صد سلام و هزار و یک صد سلام خلاصه بی نهایت سلام, حالا با کی ام؟! فکر کنم خودم را گفته باشم حححح, شوخی بود, با اونیم که این پست را میخونه: یه داستان آوردم براتون: یه مشت اراجیف بی خود, بستگی داره که شما چطور راجبش نظر بدید: مهم اینه که من منتظر نقد ها و نظر های شما هستم این شما هستید که بگید اراجیف یا نه؟. پس بزن بریم ببینیم داستان از چه قراره. *** بسته ی بادکنکی را باز می کند. همه ی بادکنک ها را باد می کند, همه را. دیگر جایی برای جا به جا شدن ندارد, همه سبک هستند و
بچه ها؟ خبر خوش! خیلی ها برای رخ دادن یه اتفاق منحصر به فرد توی این چند ماه پا پیش گذاشتند. واقعا از همگیشون ممنون. اما آخرین بار، خانم کاظمیان و ساناز امیدی بودند که برای رقم خوردن یه اتفاق منحصر به فرد، تمام تلاششون رو کردند. نهایتا چند روز پیش ما با دوستامون توی یه دور همی سه روزه نزدیکای تهران، اتفاقاتی رو رقم زدیم که حتی تصورش هم شما رو به وجد میاره. نمونه ای از پادکستش رو پایین همین پست میذارم تا شمام گوش بدید، شمام مثل ما، با ما، بخندید، تا همگی خوش باشیم و متحد! خوب یادمه مادرم خدا بیامرز همیشه می گفت: “برادران
سلام به همه! وااای که دلم لک زده بود واسه ی پست زدن توی محله، واسه صمیمیت اینجا، قهر و آشتیاش و خلاصه همه ی ماجراهاش! مثل کسی بودم که یه غریبه بی اجازه اومده و اتاقشو اشغال کرده، ولی هیچ کاری واسه بیرون کردن این غریبه از دستم بر نمیومد! هر روز محله رو باز میکردم و با هر بار بالا نیومدنش دلم میگرفت. خلاصه یه چیزی کم بود! اما اگر بگم خواب دیدم که چه روزی قراره محله مون برگرده باور میکنین؟ به جان خودم راست میگم! از آقای خادمی تو خواب پرسیدم، ایشونم گفتن و دقیقا همون روز محله برگشت! فکر کنم کسی اندازه من واسه
دستهها
دنیای این روزای من!
سلام به همگی! چطورین آیا؟ من که فعلا حسابی آرومم! چرا؟ الآن میگم! اول یه سوال، میگم میشه اینجا یه چیزی نوشت که هیچی نباشه؟ یعنی نه شعر و متن، نه خاطره و نه گزارش و اطلاعرسانی و آموزش و… فقط حرف باشه! حرف، حرف حرف و دیگر هیچ! آهان خوب میبینم اینجا گزینه ای هم به نام صحبتهای خودمونی موجوده، پس بزن بریم! با استعانت از پریسای متعال، سخنانم رو با نق آغاز میکنم! آقا یکی به من بگه این قفسه ی من هر چند وقت یک بار چش میشه که میزنه سرش و هییییچییی نمیتونم آپلود کنم؟؟؟ یعنی حتی یه فایل کوچولو؟؟ الآنم باز همونجوری شده و
دستهها
خانه ی رومینا کجاست؟
سلام خوبید؟ چه خبرا؟ سال نو مبارک چه طورید؟ بچه ها! امروز اومدم خونم چه خوشگل شده! چرا این جوری نگاه میکنید؟ راست میگم دیگه! میبینم منو از یاد بردیدا! ای بابا! رعد و برق چیزه رعد باران زده, ای بابا نزن! رعد بارانی وارد میشود! دست و کف و جیق و هورا و بریز و بپاش و پا شو و پا نمیشم و ببخشید قاطی شد! ! ! ای وای! خانم پریسا با ی اسپری ی برف شادی وارد میشود! خدا به خیر کنه! یا خدا! خانه ام به زودی می ترکِد! بعله بچه ها اون برف شادی نیست! اون ترقه هست! وای منم که ترسو! الفرار! نه!
سلاااام به همگی. خوبین؟ خوشین؟ من؟؟ الآن میگم چطورم! داشتم شعر مینوشتم، بر خلاف این چند وقت اخیر شعرم شاد بود، پر از امید و لبخند و بهار و عطر صبح! یک دفعه شعر رو رها کردم و به فکر فرو رفتم. چرا این مدت همش از شب و غم و سیاهی گفتم؟ چرا چشمم رو روی این همه قشنگی بسته بودم؟ این منم، همون فرزان که کوچیکترین قضیه ای باعث شادیش بود، از همه چیزش نهایت لذت رو میبرد، حتی روزایی که قبل از ساعت 7 صبح میرفت بیرون واسه دانشگاه و بعد دانشگاهم کلاس زبان و ساعت 8 شب برمیگشت خونه، ولی شاد بود، راضی بود. چرا
دستهها
شادی یعنی چی؟!
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام. الو؟ الو؟ درو وا کون! موندم پشت در! چقدر کامنت! ََََََََََََََََ! اگه دیگه ک ا م ن ت نذاریدا! میرمو برنمیگردمااااااااااااااااا! جدی میگم! شاهدم! دمم! به روباه میگن شاهدت کیه میگه دممه! ِ نه چیز از بحث خارج شدیم! شاهدم! آقای خادمیه!! شاهدم! آقا شهروزه! بیچاره شهادت نمیده! چون از دست سوالهام کلافه ست! میخاد برمو دیگه برنگردم! واسه اینکه کامنت نمیده! خب. امروز میخوام در باره ی چیزهای شاد صحبت کنیم! کادوی تولد! چی دوست دارید بهتون هدیه بدن! هدیه یعنی چی؟! اصلا چیه! به درد میخوره؟ حس شاد بودن یعنی چی؟ خب کامنت بذارید اونجا میحرفیم. موفق باشید.
سلام سلام. خوبین دوستان؟ من اومدم با یک خبر خوش و خرم. گفتم بعد از خبر سرطان یک خبر خوش بهتون بدم تا شادی کنین و بخندین. حدود یک ماه پیش من ازدواج کردم و به جمع مرغهای جامعه پیوستم. خیلی دوست داشتم بیام و یک پست بزنم. اما خداییش فرصت نکردم. چون شوهرم اهل کرمان هست میریم اونجا و من نت ندارم. الان هم شب قرار هست برم به امید خدا. شاید به این زودی نتونم بیام تو محله. چون با گوشی زیاد وارد نیستم. اما خداییش اینجا رو خیلی دوست دارم. هرکس دوست داشت بیاد بهم تبریک بگه بیاد تو کامنت دونی. راستی چند روز دیگه هم
دستهها
خوش به حالش، مگه نه؟
ی عشقک ده ساله ای من دارم که خبر ندارید. اینقدر مغروره و ماهه که نمی دونید. اینقدر تو دل برو و بیمهر تشریف داره که خدا میدونه. اینقدر باهوش و سر به هواست که نمیدونید. شناسنامه نداره. حق مدرسه رفتن هم که حتما نه. با همه ی این حرف ها، بازم بچه ی زرنگیه. خوندن نوشتنو ی کم از ی معلم مهربون یاد گرفته و متأسفانه کودک کاره. فقط خیال نکنید از اون کودکانیه که بتونید بهش ترحم کنیدا. از اون هایی نیست که بتونید بهش بگید آخی طفلی. غرورش صدتا منو شما رو میذاره تو جیبش. لجبازیش از بچگی های خودم بدتره. مث ابریشم نرم و مث
ضمن تبریک تولد محله، قبل از اینکه هدیهتون رو بدم و برم، از اینکه برای بار دوم توسط شهروز خان، سر کار رفتید، متأسفم! من به عنوان مدیر محله، مسئولیت این سر کاری ای که خوردید رو می پذیرم و بابت همه ی اتفاقات ناگواری که پیش اومد و سر کار رفتید، ازتون پول میخوام. پول. پول بدید. پول زور بدید. خخخ این شهروز خدا بگم چیکارش نکنه، یا قرص نمیخوره و یا قرص چینی بهش میدند. شایدم گولهگچ، جای قرص میخوره. میگید نه؟ این پست سال قبلش رو نگاه کنید، می فهمید من چی میگم. آخه شما مگه ندیدید من توی کامنت ها تلویحا به شهروز میگم میری
سلااااااااااام. سلااااااااااام. سلااااااااا،ااااااااا،ااااااا،ااااااا،اااااام. بابا خب یه کم اون موزیکو صداشو بیار پایین آخه بشنوید من چی میگم! گفتیم پارتیه ولی نگفتیم سقفو رو سرمون خراب کنید که! همینطوری واسه خودم نشسته بودم داشتم فکر میکردم. چی؟ چی میگی از اون ته دکی پرنده؟ مگه من فکر هم میکنم آیا؟ برو عمو. برو بذار زندگیمونو بکنیم. نذار حالتو بگیرم. داشتم میگفتم. داشتم فکر میکردم که یهویی: . . . . . گفتم خیلی وقته بچه ها دور هم جمع نشدیم یه جشن توپ بگیریم. مگه حتماً باید تولدی، عروسی، عیدی، یلدایی، چیزی باشه که جشن بگیریم. همینطوری الله بختکی زدیم تو کار یه مهمونی توووووپ و بترکون، گفتیم بزنیم و
*،*،*،*،*،* سلاآآام,سلآآآاام خوبین هم محله ایها؟ دلم برای همتون تنگ شده گفتم هم بیام حالتونو بپرسم هم اینکه یه جشن تولد کوچولو موچولو اینجا بگیرم حالا میپرسین که تولد کی هست میگم خب بگو دیگه عباس باشه میگم * * * * * * 10 خرداد تولد مامانم هست یووهووو,یوهویوهو،شکلک خوش حالی,شکلک بالا پایین پریدن واایی بچهها نمیدونین چقدر خوشحالم جا داره که تولد مامان عزیزمو از همینجا جانانه تبریییییییییک بگم ایشون خییییلی برای من زحمت کشیدن,توی همهی زمینهها بهم کمک کردن و میکنن برای ایشون آرزوی سلامتی و موفقیت دارم انشاالله بتونم اونطوری که میخام زحمات ایشونو جبران کنم راستش من یه دفه تصمیم گرفتم که این پست
سلام بچه ها. همینطوری جوگیر و خوشحال شدم از حس صمیمیتی که اینجا حاکم شده. با خودم گفتم بنویسمش. از پایدار شدن اینجا خوشحالم. از اینکه توی این یکماهه اندازه ی دو ساااال درخواست پشتیبانی زدم به شرکت میزبانیمون، از اینکه موفق شدم متقاعدشون کنم ی جای کار مشکل داره و از این که مشکل رو بالاخره حل کردیم خوشحالم. از اینکه به هدفمون رسیدیم خوشحالم. از انتشار آموزش، نرمافزار، مقاله، کتاب، بازی، قصه، برنامه رادیویی، کافه، تجربیات، دلنوشته ها، پادکست ها در اینجا و از مطرح شدن هرچی به جامعه ی نابینایان مربوط میشه خوشحالم. از حضور نسیم، ترانه، رعد و افراد بینای دیگه ای که توی محله
پاکستانیه میره خواستگاری, بهش میگن راحت باش ، منفجر میشه! ********************************** هر بار که بیش از سه ثانیه بابامو نگاه میکنم میگه چه خبر؟ ******************** آقا منو میگی ” چیست؟ عبارتی برای شروع یه خالی بندی تپل ******************** مرد باس خشن و عصبانی باشه دستشو بکوبه زمین و بگه.. . . . . . . . . . . . . امشب ظرفا با من ! :))))) **************** زدم به یه ماشینه پیاده شدیم ببینیم چه خبره دیدم صورت یارو خونیه گفتم آقا اونقدم دیگه شدید نبودا گفت دستم تو دماغم بود:))))) ************** یکی از بچه های فامیل که ۵سالشه اومده به مامانش میگه “از بازیهای مسخره تبلت خسته
هفت بهمنماهه. تولد من. تولد با ارزش ترین کسی که تو دنیا می شناسمش. من خودمو خیلی دوست دارم. اصلاً تعجب نکنید. این روزا توی کتاب ها و فیلم های تکنولوژی فکر خیلی تاکید می کنند که اعتماد به نفس داشته باشید و خودتونو دسته کم نگیرید ولی قضیه من فرق میکنه. من از کوچیکی خودمو خیلی دوست داشتم! از خود راضی نیستم. حتی گاهی وقتا از خودم ناراحت میشم ولی بازم خودمو دوست دارم. من کوچیک که بودم, هر وقت از چیزی ناراحت میشدم یا توی خونه دعوایی چیزی میشد, به خودم پناه می بردم. با خودم حرف می زدم و این مجتبی بود که منو دلداری میداد.