خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

17 مرداد 1396، بعد از 18 سال!

17 مرداد 1396 ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم. باید میرفتم انجمن واسه کلاس زبان. چشمامو که باز کردم، قبل از هر چیزی، تاریخ رو مرور کردم! 17 مرداد 1396! این روز، قرار بود یه روز به یاد موندنی بشه واسه من. بعد از مرور تاریخ، بعد از فکر کردن به اتفاقی که در انتظارشم، استرس اومد سراغم. -اگر کنسل بشه؟ -اگر دیر برسم یا به هر دلیل نرسم یا زمانی برسم که کسی که به خاطرش 18 سال صبر کردم رفته باشه… مدام همین افکار تو ذهنم چرخ میزد، موقع خوردن صبحانه، حاضر شدنم واسه بیرون زدنم از خونه و… با همین افکار، آماده شدم که حرکت
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

ماجراهای من و دلتنگیام، و خوابهای دنباله دارم واسه محله!

سلام به همه! وااای که دلم لک زده بود واسه ی پست زدن توی محله، واسه صمیمیت اینجا، قهر و آشتیاش و خلاصه همه ی ماجراهاش! مثل کسی بودم که یه غریبه بی اجازه اومده و اتاقشو اشغال کرده، ولی هیچ کاری واسه بیرون کردن این غریبه از دستم بر نمیومد! هر روز محله رو باز میکردم و با هر بار بالا نیومدنش دلم میگرفت. خلاصه یه چیزی کم بود! اما اگر بگم خواب دیدم که چه روزی قراره محله مون برگرده باور میکنین؟ به جان خودم راست میگم! از آقای خادمی تو خواب پرسیدم، ایشونم گفتن و دقیقا همون روز محله برگشت! فکر کنم کسی اندازه من واسه
دسته‌ها
کتاب صوتی

صحبتی از یک اتفاق شیرین و یک کتاب!

سلام بچه ها! چطورین؟ حال این روزاتون چطوره؟ حال این روزای من 2 جنبه داره! بچه ها خوشحالم، خیلی خیلی خوشحالم، اونقدر که برای توصیف حالم واژه کم میارم! اونقدر که دیگه شبا خواب ندارم و روزا از فکر کردن به اتفاقی که در انتظارمه و در انتظارشم از خوشحالی اشکام سرازیر میشن! یه آرزو که 18 ساله باهامه، حالا داره برآورده میشه! باورش خیلی سخته، انگار خوابم و دارم یه خواب شیرین میبینم که دوست ندارم هرگز کسی بیدارم کنه! دوست دارم همینطور خواب شیرینم ادامه پیدا کنه تا به آرزوم برسم! اتفاقه رو الآن نمیگم چیه، ولی اگر بهش برسم حتما یه فایل صوتی ازش تهیه میکنم
دسته‌ها
شعر و دکلمه

آرزو

در همین نزدیکی، من به دنبال دلی می گردم، تا به نامم بزنم. تا بگویم برایش از عشق. تا بخوانم برایش نغمه. می دانم سخت است، یافتن همچین دلی. آرزویم این است، که به دنبال نگاهی باشم، شب و روز به دنبال نگاهم باشد. بکشد دست نوازش روی موهای بلندم، با من از عشق بگوید، بخواند آواز بنویسد نامه. آرزویم این است، دل من هر لحظه به یادش باشد. باز باران می بارد! چتر من گم شده است! ای یار کجایی! من سردم شده است! چتر تو جایی برای من نیست! ای یار کجایی! باران بند آمد تو چرا نیامدی؟ دستم می لرزد. قلبم چشم به راه، پس بیا
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

آرزوی عجیب زن!

آرزوی عجیب زن! ضمن درود فراوان و عرض ادب! من مشغول بررسی ایمیل هایم بودم که به این متن رسیدم که سال ها پیش در گروهی ارسال کرده بودم… البته از یه گروه کپی کرده بودم و شاید برای بعضی از دوستان تکراری باشه ولی من خودم از خواندنش خوشم اومد و حالا برای شما هم می گذارم تا بخوانید شاید خوشتون بیاید! زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

واقعیت تلخ از درددل یک دوست, قسمت دوم, دوستان بخوانید و راهنمایی کنید

سلام و عرض ادب خدمت همه هم محله ای های عزیز امیدوارم همیشه خوب , شاد , سربلند و پیروز باشید ببخشید قسمت دوم ماجرای دوستم شهاب رو اینقدر دیر گذاشتم. هم خودم درگیر بودم و هم می خواستم از فضای او کمی دور شوم تا با واقع بینی بهتری بتونم بقیش رو بنویسم و تحت احساسات دچار اشتباه نشوم و خدایی نکرده موجب قضاوت اشتباه دیگران شود. حالا ادامه ماجرا : نمی گویم طلاق ضربه ای به من نزد. چرا خیلی ناراحت بودم ولی مثل کسانی که افسرده بشوند و گوشه ای کز کنند و چه کنم چه کنم راه بیندازند نبودم. از نظر مالی خیلی ضربه خوردم.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

چند کلمه حرف از یک آرزو!

سلام بچه ها میدونم این چند روز اینقدر اومدم که تکراری شدم، حرف زدن باهاتون خیلی حس خوبی بهم میده، ولی قول میدم بعد از این پست تا یه مدت پیدام نشه و جز پست آموزشم پست دیگه ای نذارم! اما امروز میخوام از یکی از آرزوهام واستون بگم. دیشب توی یه گروه، یکی از دوستام ازم خواست یکی از آرزوهام رو بگم، منم گفتم: عمو رضا رو ببینم و از نزدیک باهاش حرف بزنم. بچه ها عمو رضای من که معرف حضورتون هست؟؟ تو با منی… تو بودی تمام هستی و مستی و تمام قصه ی من… وایسا دنیا… تو دلم نقل یه حرفایی هست و… خب حالا
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

عشقی از جنس آرزو

چشمانش را بست. از جایش بلند شد و راه افتاد. ناگهان سرش با جایی برخورد کرد. دست کشید روی سرش. ضربه تا حدی محکم بود و پیشانیش درد گرفته بود. به هر زحمتی بود، خودش را به گاز رساند. سعی کرد برای خودش چای بریزد. اما آب جوش روی دستش ریخت و لیوانش افتاد و شکست. حسابی ترسیده بود و عصبانی شده بود. گریه اش گرفته بود. خواست از آنجا دور شود که سوزشی در پایش احساس کرد. یک تکه از لیوان پایش را برید. دیگر تحملش تمام شده بود. چشمانش را باز کرد. تمام آنچه اتفاق افتاده بود را مرتب کرد و دست و پایش را پانسمان کرد.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خوشحالم.

از اینکه محله داره بزرگتر میشه از اینکه روز به روز تعداد بچه هایی که پست اول رو میذارن زیادتر میشه. از اینکه پست مشترک با همکاری و همفکری چند نفر گذاشته میشه. از اینکه این پست رو مینویسم. از اینکه آرزوهایی رو که در خصوص محله داشتم در حال محقق شدن میبینم. از اینکه داریم از صفحات اجتماعی واسه فرهنگ سازی و معرفی محله استفاده میکنیم. از اینکه دوستان گلی چون شما دارم. از اینکه شما این پست رو میخونین و شاید خوشحالیتونو با من شریک بشین.   چه قد ساده میتوان خوشحال بود و لذت برد از زندگی. پس در نهایت که, خوشحالم.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

سرگذشت و سرنوشت کار من در مدرسه

سلام بچهها! چطورید خوبید؟ یادتونه که من پارسال از شرایط کاریم و همکارام و خودم شاکی بودم. الان سعی کردم با وجود این که شرایط همونه که هست، خودمو تغییر بدم و سعی کنم تو این شرایط نامناسب مفید باشم و بود و نبودم تو اون مدرسه با هم فرق داشته باشه. من عاشق تدریسم. همیشه بزرگترین آرزوم این بود که معلم بشم. برای این آرزوم دلایل زیادی هست. اگرچه معمولا برای آرزوهامون دلیل خاصی نداریم. یکی از دلایلش اینه که وقتی تو موقعیت معلم قرار میگیریم، خودمون رو تست میکنیم و تواناییهای خودمون رو بهتر میشناسیم و خوبیها و بدیها، نقاط ضعف و قوت خودمون رو محک میزنیم.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بزرگترین آرزوی شما چیه؟

سلام به همه گوش کنی های عزیز و دوست داشتنی. حالتون چطوره خوب هستید چه میکنید با هوای این روزهای بهار؟ چه میکنید با روزگاری که همچنان در حال گردش هست؟ من امروز دوست داشتم که به مناسبت شب آرزوها یک متنی از خودم بنویسم دنبال یک سوژه ای بودم که خیلی زود این سوژه را پیدا کردم. من امروز صبح رفته بودم کتابخونه شهرمون قم که مشکل یکی از دوستان نیمه بینام را حل کنم طبق روال همیشه سوار ماشین شدم و جلوی در کتابخونه پیاده شدم. مدتی منتظر دوستم موندم تا بالاخره ساعت 10 و 30 دقیقه اومد. طبق روال درخواست دوستم که یک کتاب میخواست را
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

شما که این همه برای هر متنی یا نوشته ای وقت میذارید، یکم به منم وقت میدید؟

سلام. یادمه وقتی درد و دلهام رو نوشتم یک سال پیش تو روز تولدم بود توی face book نوشتم. شما که این همه پست و متنهای سنگین میخونین یه چند دقیقه هم به حرفهام گوش کنید. حرف که نمیشه گفت شاید درد و دل. من هومنم. هومن لطفعلی. بعضی وقتها میگن زندگیت رو هیچوقت بلند بازگو نکن آدمهای روی زمین دنبال سوژه کردنن برای تفریح کردنشون. اما من مینویسم. شاید کسانی باشن که واقعا درک کنن شرایطت رو. انقدر دلم پر هست که حتی نمیدونم دارم کلمه هام رو درست میگم یا غلط. دارم درست تایپ میکنم یا نه. بذارید به پای اینکه حالش خوش نیست. دلش بدجور پره.
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

آرزوهای بر باد رفته ی غول چراغ جادو

وای خدااا! چه قدر گشنمه! وای مردم از گشنگییییی! بذار این ظرف غذا رو بذارم تو ماکرو وِیو! خب درشو باز کردم. سلام عسیسم! با من کاری داشتی گلم؟ یا خدااا! کی بود؟ چی بود؟ اصلاً این صدا از کجا داره میاااد؟ منم نانازم نترس. من غول چراغ جادو بودم که با انقراض چراغ علاالدین اومدم تو این ماکرو وِیو زندگی میکنم. شوخیت گرفته؟ بنده ی خدا تو این ماکرو وِیو پر از اشعه هست. تو چه طوری میتونی تو این زندگی کنی آخه؟! خب دیگه! ما غولها قابلیتهای خاصی داریم. حالا بگو ببینم آرزوت چیه بلاااا! حالا چرا این شکلی حرف میزنی؟ چه شکلی حرف میزنم مگه جیگر!؟
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

آرزوهای ساده و برآورده نشده عباس یگانه

سلام به همه گوشکنیهای عزیز. خوبید؟ بهتون خوش میگذره؟ امروز میخوام باهاتون درد دل کنم و از آرزوهای برآورده نشدم بگم. من این شجاعتو از شما یاد گرفتم، وگرنه هیچوقت این جرأت رو نداشتم. که آرزوهامو به کسی بگم. یکی از آرزوهای من اینه که چنتا دوست داشته باشم. دوستایی که منو درک کنن و نگاه منو بفهمن. دردای منو رو حساب حماقت یا ضعف یا یا خامی نذارن. آرزو دارم که چنتا دوست داشته باشم که بتونم هر چند وقت یه بار ببینمشون و دور هم جمع بشیم و یه قدمی با هم بزنیم و با هم گپ بزنیم. هم بحثهای جدی اجتماعی و عقیدتی بکنیم، هم بگو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

باز من مالیخولیاییم زد تو دروازه . اما اود شد . هوهو

دلم یه دنیا می خواد , بی آدم , بی آدم , بی آدم . کاش دنیا فقط یه پنجره بود . تا وقتی ازش خسته شدیم . پرده ها رو بندازیمو بیخیال طی کنیم . کاش زندگی مثل یک آبنبات , بزرگو خوشمزه بود . میلیسیدیمو تا ته می خوردیمشو تمام , باز از نو یه آبنبات دیگه بر می داشتیم . یه وقتایی که بدجور سادیصمم اود میکنه . آرزو می کنم کاش سرنوشت , شکل سقز بود . نرمو لطیفو مهربون . اونوقت هر طور عشقم بکشه خودمو سرنوشتمو حالتش میدم . شاید با سقزم یه دراکولا ساختم . شاید یه اورانگوتانی , فرشته ای ,