سلامی به رنگ ناب دریای دلهاتون به صاحبدلهای محله نابینایان. امید که همواره سوار بر مرکب مراد باشید! همچنان در امتداد زنجیره سفرهای محله به جهان آزاد با شما هستیم. گاهی افرادی از بین ما، از جنس من و شما، عجیب میدرخشن و تبدیل به اسطوره میشن. اسطورههایی از جنس واقعیت. از جنس ما. تمرکز ما در سفر اینبارمون به جهان آزاد روی یکی از این شخصیتهاست. کسی که از درد شمشیری ساخت برای پیروزی بر شب. اجازه بدید برای شناسایی و آگاهی بیشتر از محتوای سفر امروز، به اصل ماجرا بپردازیم. مشخصات نشریه: نام مقاله: Why Is Helen Keller the Only Blind Person Anyone Knows? چرا
Tag: گوش کن محله نابینایان
یک سلام گرم به دوستان گرم و با صفای محله نابینایان. امید که مثل خورشید همیشه تابنده باشید! امروز با آخرین بخش از سفر طولانی این نوبتمون به جهان آزاد با شما هستیم. در چهار بخش گذشته آگاهتر شدیم که والدین به عنوان اولین و مهمترین مربیان تحرک کودکان به خصوص کودکان نابینا چه نقش بزرگی در شروع حرکت و طی مسیر فرزندانشون به سوی استقلال ایفا میکنن. با گرایشهای متفاوت علمی و تصورات مختلف و فرضیات متعدد درباره نابینایی و روشهای قدیمی و جدید کمک به فرد نابینا برای شکلگیری آینده و یافتن جایگاهش در جهان اطرافش هم بیشتر آشنا شدیم. نظرات متفاوترو از صاحبنظرهای این
قصه کوکو، 16. با اینکه صبح شده بود اما هوا طبق روال روزهای گذشته روشنایی نداشت. شنبه بود و همه چیز حتی بدون حضور آدمها در تکاپوی شروع یک هفته کاری دیگه سیر میکرد. عروسکها بعد از یک شب شلوغ پر از شیطنت و بعد از آخرین اعلام زمان صبح، تازه به همون خواب عجیب و معمولشون رفته بودن و کوکو هم با صدای ترق وحشتناک برخورد کلاغ آشنا به شیشه که مشخص نشد واسه چی بسته بودن پنجره شفافرو یادش رفت، از لذتی خبیثانه سرشار بود و داشت در سکوت واسه خودش کیف میکرد. برخورد کلاغ به شیشه یخزده چنان محکم بود که صدای انفجارمانندش مالک سالنرو
سلامی به صمیمیت بهار به اعضای صمیمی محله نابینایان. امید که خورشید عشق و شادی در آسمان دلهاتون همواره بتابه! نوبت پیش، در گشت و گذارمون در جهان آزاد تا جاهای خوبی پیش رفته بودیم و امروز قراره بیشتر و بیشتر در مقوله نقش والدین در تحرک و هدایت فرزندان نابیناشون به سوی جهانی بزرگتر و بازتر، یعنی دنیای واقعی پیش بریم، و ببینیم و بدونیم که واقعا بینایی چقدر در کسب موفقیتهای فردی و اجتماعی نقش داره و چطور میشه این نقشرو در صورت فقدان این حس، با حسها و تواناییهای دیگه بدنی و روحی جبران کرد. امروز در ادامه سفر چند بخشیمون، با مدلها و نگرشهای
یک سلام به رنگ و عطر اردیبهشت به اعضای عزیز محله نابینایان. امید که در قلب بهار، حال و هوای قلبهای همگیتون بهاری باشه! با بخش سوم از سفر طولانی این بار محله نابینایان به جهان آزاد با شما هستیم. در بخشهای پیشین، با نقش والدین به عنوان مربیان موثر در تحرک فرزندان نابیناشون، با اهمیت استفاده از عصا در زندگی نابینایان، و با کاربرد فراگیر عصا به عنوان یک ابزار بسیار مفید از بسیاری جهات در زندگی یک فرد نابینا، اعم از کودک یا بزرگسال بیشتر آشنا شدیم. و حال، بدون اتلاف وقت و اطاله کلام، بریم تا به ادامه این سیر طولانی بپردازیم، تا شاید
سلام به تمامی اعضای آشنای محله نابینایان به خصوص اهل سیر و سفر. امید که بهار طبیعت با بهار دلهای تکتک شما عزیزان همگام و همراه باشه! در بخش اول سفر سریالیمون به جهان آزاد کمی بیشتر با روشهای کاربردی جهت آموزش تحرک و جهتیابی به کودکان نابینا آشنا شدیم و در حال شناخت هرچه بیشتر نقش عصا در شروع تحرک نابیناها اعم از خوردسال و بزرگسال بودیم که زمانمون تموم شد و مجبور شدیم باقی گشت و گذارمونرو بذاریم واسه دفعه بعد، یعنی امروز و الان. خب، حالا که ادامه رشته گذشته اومده دستمون، بیایید به ادامه سفرمون و دیدنها، شنیدنها، و اکتشافات بیشتر بپردازیم! مشخصات نشریه:
قصه کوکو، 15. بارون حالا که شروع کرده بود خیال توقف نداشت. سه روز بود که یک نفس و شدید میبارید و داشت حرکترو از زندگی میگرفت. مردم زیر چترها و پیچیده در بارونیها هر طور که بود راهشونرو در پیچ و خمهای زندگی روزمره باز میکردن و پیش میرفتن. کند، سخت، اما پویا. پیشخدمت منزل آخر اون شب تا صبح داخل تاریکخونه موند و فردای اون شب هم بیرون نرفت. مالک سالن در تاریکخونهرو بسته نگهداشت و به هیچ کسی از حضور اون مهمون خیس و خسته چیزی نگفت. حتی شاگرد خیاط هم چیزی نفهمید. عروسکها تنها شاهدهای ماجرا و شریک حیرت و کنجکاوی همدیگه بودن. و
یک سلام سبز به شما همراهان محله نابینایان. امید که همواره ناظر تحقق سبزترین رویاهاتون باشید! سفرهای محله نابینایان به جهان آزاد همچنان برقراره و ما همچنان در گردش به گوشه و کنار جهان آزاد همراه شماییم. حرکت یکی از اصلیترین اجزای زندگی زندههاست و به هیچ عنوان نمیشه انسانرو بدون حرکت زنده تصور کرد. در هر شرایطی و با هر معلولیتی حرکت به نوعی آمیخته با زندگی ماست. برای نابینایان آموزش تحرک و ارتباط با فضای اطراف از طریق این تحرک شاید کمی متفاوت به وجود بیاد. کودکان نابینا به طرقی متفاوت با همسالان بینای خودشون حرکت و شناخت فضای اطرافرو یاد میگیرن و تجربه میکنن. آموزش و
یک سلام بهاری با عطر و طعم چای بهار نارنج به تمامی یاران محله نابینایان. امید که عید امسال تا عید آینده برای تمامی شما امتداد پیدا کنه و از امروز، هر روز از سالی که درش هستیم براتون عید باشه! در پایان نوروز و در شصت و هشتمین سفر محله نابینایان به جهان آزاد قراره به یک گردهمآیی بریم. جلسهای که افراد مختلف از نقاط مختلف دور هم جمع شدن تا اطلاعات، پیشرفتها و موارد موردتوجهشون به منظور بهتر کردن شرایط در زمان حال و برنامهریزی در جهت داشتن آیندهای هرچه روشنتر برای فرزندان نابیناشونرو با هم به اشتراک بذارن و تلاشهاشون برای دستیابی به اهداف بیشتررو با
یک سلام سبز و شکوفهباران از جنس عید به عزیزان محله نابینایان. امید که سال جدید برای تکتک شما پیک شادیها و پیامآور زیباترین شروعها بوده باشه! در نخستین سفر محله نابینایان در سال جدید و سفر شماره 67 محله به جهان آزاد، داستان آلیسا و مشکلاتشرو پی میگیریم و در آخرین بخش این راه با قهرمانان این قصه واقعی همراه میشیم تا ببینیم ماجرا عاقبت به کجا ختم میشه. پیش از این گفتیم که آلیسا برای دسترسی به موارد موردنیاز آموزشی و تحصیلی با مسائلی مواجه شد که متأسفانه مدرسه و اداره ناحیه بهدلایلی کمتر تونستن در رفع این موارد بهش کمک کنن. دردسرهای آلیسا برای پیش رفتن
قصه کوکو، 14. دیگه روزها انگار چندان تفاوتی با شب نداشتن. آسمون سیاه سیاه بود. تقریبا هیچ روزی خورشید نداشت. رعد و برقهای شدید زمینرو نوربارون میکردن اما بارون نمیبارید. هوا هر جنبشیرو منجمد میکرد. حرکت انگار وسط هوای یخزده داشت مشکلتر میشد. زندگی اما از رو نمیرفت و همچنان در جریان بود. روزها با همون حال و هوای همیشگی دل سرد زمستونرو میشکافتن و میگذشتن. شهر در انجماد پیش میرفت اما همچنان زنده و پویا بود. مردم سر کارهاشون میرفتن و رفت و آمدها همچنان در جریان بود. صحبت از سرمای سنگین زمستون اون سال یکی از بحثهای رایج بین جماعت بود. شاگرد خیاط سرش به کار و
سلامی به تراوت عطر نفسهای بهاری که در آستانه ورودیش ایستادیم به دوستان و آشنایان محله نابینایان. امید که هوای دل و وجودتون هوای سبز عطر و عید باشه! امروز عازم آخرین سفرمون به جهان آزاد در سال 1401 هستیم. سفر شصت و ششم محله نابینایان، ادامه گشت و گذار دفعه پیش و در امتداد داستان آلیسا و مشکلاتشه. این قهرمان ناشناسرو تا وسط ماجراها و مشکلات و نبردش با موانع سر راهش دنبال کردیم و دیدیم که آلیسا برای هماهنگ شدن با مدرسه و کلاسش و پیش رفتن با همکلاسیهای بینای خودش به مشکلات گوناگونی برخورد کرد و متأسفانه راههای حل و رفع این موارد هم چندان براش
دستهها
یک پرنده، یک پرواز.
امشب آوای خوشت کو که بدان گوش کنم! تو بخوان تا که من این قصه فراموش کنم! کاش خاموش شود آتشِ خاکسترِ من! تو بخوان تا برود حادثه از باورِ من. یکی بود یکی نبود. جز خدایی که همیشه بوده و هست، خیلیها بودن. یه آسمون بود و یه خاک. خاکی که هر گوشهاش یک رنگ بود. یه پرنده بود که تمامِ وجودش هوای پریدن بود. خاکرو باور نداشت. آسمون همه چیزش بود. عشقش پرواز بود. میخواست وسطِ پهنای آسمون آغاز و پایانش باشه. اما هر بار که عشقِ پریدن شعلهورش میکرد وعدهی زمانِ موعودیرو میشنید که هرگز نمیرسید. پاییز بود. میشنید که حالا آسمون عبوسه. باید منتظرِ باز
سلامی بلورین به درخشندگی بلورهای یخ انتهای زمستون به عزیزان محله نابینایان. امید که برندههای خوشبخت مسابقه دوستانه زندگی باشید! برای شصت و چهارمین بار از طرف محله نابینایان عازم سفر به جهان آزاد هستیم. موضوع این سفر هم احتمالا واسه بسیاری از ما ناآشنا نیست. چه قدر پیش اومده که به نقش صدا در زندگیمون فکر کنیم؟ این عامل کارآمد که همه جای زندگی با ماست. مخصوصا واسه اون دسته از ما که نمیتونیم دنیای اطرافمونرو با نگاه درک و کشف کنیم، صدا نقشی تعیینکننده و مهم در تمامی ابعاد زندگی ایفا میکنه. در تمام بخشهای کوچک و بزرگ روزمرگیهای ما هست و کمک میکنه تفریح کنیم، موارد
قصه کوکو، 13. بیرون هوا از سرما انگار توی سینه یخ میزد. سالن ساعتها هنوز کمی تا پویایی و سرزندگی گذشته فاصله داشت ولی همه چیز آهسته به طرف آرامش پیشین پیش میرفت. مالک سالن از بیمارستان مرخص شده و برخلاف توصیه و اصرار اطرافیان به جای استراحت در یک موقعیت امن و آرام، بلافاصله بعد از ترخیص به سالن برگشته و در بسته تاریکخونهرو باز کرده بود. عروسکها با خاطری آرومتر از پیش سرشون به پیشبرد زمان گرم بود و همه چیز به شکلی بود که میشد بهش گفت خوب. همه چیز عالی نبود ولی مثبت بود. مالک سالن با وجود انکارهای خودش همچنان به وضوح درگیر
سلامی سبز در این روزهای برفگرفته به دوستان و دوستداران محله نابینایان! امید که دلهاتون گرم، لبهاتون خندان، دستهاتون توانا و گامهاتون استوار باشن! در شصت و سومین سفر محله به جهان آزاد میخواییم به بررسی موضوعی بپردازیم که شاید دغدغه بسیاری از والدین و مربیان کودکان دارای معلولیته. حتما دیدیم یا شنیدیم که گاهی والدین از میل کودکان معلولشون به انزوا و تنها موندن، تنها بازی کردن و سپری کردن اوقاتشون در خلوت خودشون اظهار نگرانی کردن. اما این موضوع واقعا چقدر جای نگرانی داره؟ آیا واقعا این امر نشانه خطر برای این کودکانه و ممکنه سبب زیانهای جبرانناپذیر در بزرگسالیشون بشه؟ آیا والدین، مربیان و اطرافیان این
سلامی عطرآگین از جنس عشق انتظار بهاری که بیتردید فرا میرسه به همراهان عزیز محله نابینایان. امید که لحظههاتون به سفیدی برف، به گرمای خورشید، و به زیبایی صبح باشن! خیلی از ما شاید بر این باوریم که رسیدن به موفقیتهای بزرگ امکاناتی میخواد که اگر ما داشتیم حتما موفق میشدیم. اگر من در یک شهر بزرگ یا یک کشور دیگه متولد میشدم چه خوشبخت بودم! اگر بینایی داشتم به هرچی میخواستم میرسیدم. فقط اگر ثروتمند بودم به همه میگفتم کامیابی یعنی چی. اگر در این موقعیت گرفتار نمیشدم سرمشقی بودم واسه خودم. و چه بسا مانند اینها که همگی ما بسیار شنیدیم و حتی گاهی پیش اومده که
سلامی به صمیمیت آشنایی و به گرمای دلهای تمامی آشناهای محله نابینایان! امید که چتر لطف حق هر لحظه از زندگی بر سرتون باشه! سفرهای محله نابینایان به جهان آزاد به یاری خدا همچنان ادامه دارن، و امروز نوبت شصت و یکمین سفر ماست که امیدواریم هم پربار باشه و هم دلنشین. انسان از دیرباز از بنبستها چیزهای تازه یاد گرفته و اگر اهل تمرکز و تفکر باشیم میبینیم که بسیاری از اختراعات و شیوههای جدید و کارگشایی که امروز نقشهای کلیدی در زندگی ما دارن، در مقابله با موانع و سختیهایی به وجود اومدن که در آغاز گمان میرفت زندگی بشر زیر فشارشون قافیهرو ببازه. یکی از این
قصه کوکو، 12. بیمارستان. صبح انگار به اون پنجرههای بسته که میرسید، متوقف میشد. راهشرو کج میکرد و از یک مسیر دیگه میرفت. شاگرد خیاط بیحرکت نشسته بود. نگاه ماتش به روی تختی با جسمی بدون حرکت زیر یک دسته لوله و تجهیزات غم میپاشید. صدای بوقهای منظم و پشت سر همرو انگار نمیشنید. فقط تماشا میکرد. برای دیدن شب تیرهای که رسید سر بلند نکرد. از اطرافش انگار چیزی نمیفهمید. نگاه دزدانه پیشخدمت منزل آخر که یواشکی اومد، از پشت شیشه به صحنه خیره شد، چند لحظه همونجا موند و با شنیدن صدای پای دکتر که برای سرکشی شبانه نزدیک میشد بیصدا و به سرعت فرار کرد
سلامی گرم، شفاف و صمیمی به یاران همیشه همراه محله نابینایان. امید که در هر لحظه از عمر عزیزتون تماشاگر بهترینها باشید! باز هم عازم سفری از سری سفرهای محله نابینایان به جهان آزاد هستیم. سفر شماره 60 محله کمی شاید متفاوت باشه. گاهی در جادههای پردستانداز و هزارمنظره زندگی شاهد مواردی هستیم که از هر طرف نگاه کنیم سیاه و تاریکن. فجایع، بلایا، حوادث، مخصوصا در مقیاس بزرگ و همهگیر که سراسر ویرانی و مصیبتن و بس. اگر کسی بهمون بگه حتی در اون قیامتهای سیاه هم میشه سوار بر توفان مسیری به سوی روشنایی پیدا کرد، شاید در قدم اول چندتا بد و بیراه هم نثارش کنیم.