سلام به همراهان همیشگی و مهمانان موقت محله نابینایان. امید که وجودتون در آرامشی عمیق شناور باشه! باز هم نوبت به یکی دیگه از سفرهای محله به جهان آزاد رسید و امیدواریم که رهآورد مثبتی برای همسفران ما در این گذار به همراه داشته باشه! گامهای استوار قادرن کارهای عجیبی کنن و مرزهای عجیبیرو بشکنن. گاهی این استواری گامها مارو به جاهایی هدایت میکنن که تا نبینیم باورش نداریم. قدم گذاشتن نابینایان به عرصههایی که چشم درشون حرف اولرو میزنه مصداق بارزی از این حقیقته. مثلا تصور یک نابینا در قلمرو باستانشناسی در ابتدا عجیب و ناممکن به نظر میرسه. رشتهای که نیازمند رفتن به مکانها و قرار
Tag: یادداشت
سلام. امیدوارم که حالتون خوب و روزگار بر وفق مراد باشد. خوشحالم از اینکه تونستم عضو کوچکی از این محله بزرگ باشم. می خوام در اولین پستم خاطره آشنا شدنم با محله را تعریف کنم. سال ۱۳۹۸ بود که گوشی هوشمند خریدم، من آن وقت کار با صفحه خوان را بلد نبودم. اصلاً نمیدونستم که گوشی ها صفحه خوان دارند. تا اینکه کرونا فراگیر شد و کلاس ها مجازی شد. یادمه آن وقت خودم همش از وُیس استفاده میکردم و اگر بقیه هم می نوشتن مجبور بودم گوشی را به یک نفر نشان دهم و خواهش کنم که آن متن را برایم بخواند. تا اینکه یکی از همکلاسی هایم
زندگی زیبا و وصف ناپذیر است ، حتی اگر علیرغم توانمندی و شایستگی و تلاش بسیار ، به دلیل معلولیتی که داری نتوانی شغلی مناسب و درخور بیابی یا در زندگی فردی و اجتماعی با موانع متعدد روبرو شوی. این عبارات در ذهنم با اندوهی تلخ تداعی شد ، زمانی که در تاکسی نشسته بودم و از محل کار به خانه بر می گشتم و از یکی از دوستان ، خبر درگذشت نا بهنگام (جواد ایزدی) را شنیدم. چند روز قبل ، در مورد یک مشکل رایانه ای ، از او راهنمایی خواسته بودم و او با حوصله خاص و منحصر به فردش مشکل را حل نموده بود ،
دستهها
اینجا آمریکا، مقدمه
سلام دوستان. وقت بخیر. همون طور که قبلا هم گفته بودم، من برای انجام کار پژوهشی یا همون فرصت مطالعاتی، 6-7 ماهی هستش که در امریکا هستم. تجربیاتم رو در خصوص مناسب سازی، فضاهای شهری، فرهنگ امریکایی، خاطرات، خوشی ها، تلخی ها و … معمولا تو اینستاگرام منتشر می کنم و به طور مفصل برای خودم هم یادداشت برداری می کنم. اما به پیشنهاد یکی از دوستان تصمیم گرفتم یادداشت هام رو در این وبسایت هم بازنشر کنم و حتی الامکان به سوالات شما در این خصوص پاسخ بدم. سعی می کنم از مقدمات سفر، از جمله فرایند اخذ پذیرش و ویزا شروع کنم که چیزی از قلم نیفته.
در بخشهای اول و دوم این سلسله یادداشتها به طرح مطالبی پرداختم که تصور میکنم با رعایت آنها میتوانیم محله بهتری داشته باشیم. قصد من در ابتدا آن بود که مطلب را در همان دو یادداشت تمام کنم و با توجه به عدم داشتن هر گونه تجربه ویراستاری و مدیریتی، از نوشتن اندرزنامه برای مدیران و ویراستاران خودداری کنم. اما به واسطه اظهار لطف برخی دوستان و نیز به واسطه آنکه احساس کردم حداقل از منظر یک کاربر عادی میتوانم نکاتی را متذکر شوم، بخش سوم و انشاالله پایانی این سلسله گفتارها را به ارائه پیشنهادهایی به مدیران و ویراستاران محترم اختصاص دادهام. نخستین نکتهای که باید مورد توجه
دستهها
سخنی با خوانندگان
در یادداشت پیشین، به ارائه نکاتی پرداختم که نویسندگان در محله با رعایت آنها میتوانند کیفیت نوشتهها و به تبع آن، سطح کیفی محله را ارتقا بخشند. در یادداشت حاضر، به بیان نکاتی جهت استفاده خوانندگان پستها خواهم پرداخت که باز هم امیدوارم سودمند واقع شود. اهمیت مطالب این یادداشت زمانی بهتر آشکار میشود که بدانیم متأسفانه یا خوشبختانه، تعداد خوانندگان در محله چندین و چند برابر تعداد نویسندگان است و اساسا خود نویسندگان هم در مواقعی خواننده هستند. از این منظر، رعایت یا عدم رعایت برخی مسایل توسط این گروه کثیر از مخاطبان، میتواند در بهبود یا افت کیفیت مطالب بسیار تأثیرگذار باشد. بنابراین، ضمن توصیه به خوانندگان
یادداشت توضیح: این یادداشت پیشتر در کانال تلگرامی محله نابینایان منتشر شده است، اما به منظور قرار دادن مطالب آن در معرض قضاوت طیف گستردهتری از مخاطبان، اقدام به بازنشر آن در سایت محله کردهام. بسیار گفتهاند و بسیار شنیدهایم که تمام گرفتاریهای ما معلولان و به ویژه نابینایان ربط چندانی به کمکاری دولت یا بیتفاوتی جامعه ندارد. البته همین الآن هم که من این مطلب را مینویسم، چندان تعجب نخواهم کرد اگر باز عدهای با آوردن بهانههای نامعقول در صدد توجیه و رفع و رجوع ماجرا برآیند، اما اگر فریب هزار بار و با هزار جلوهگری هم از مقابل ما عبور کند، باز این حقیقت است که یک
آقا الان کور شم اگه از جاکارتا رفتن کسی ناراحت شده باشم. درست؟ خانم الان به خدا که اگه عقدهی خارج رفتن داشته باشم. درست؟ بابا اصلا الان ایران چهارفصل رو کی ول میکنه بره اون طرف قاطی شرجی و گرما و بدبختی. درست؟ الان بچههای ششنقطه از دوستای انتقادپذیر منن دیگه. درست؟ الان کور بشه کسی بخواد بدیشونو، خودم تیکه تیکهاش میکنم حتی شده باشه با قلم. درست؟ اما الان یه سوال. درست؟ الان شما خبرنگار نابینا فرستادید اون طرف که مستقیم گزارش بگیره برفسته. درست؟ الان ایشون باید کسی باشن که به زبانم کمی تا حدی تسلط داشته باشن و دقیقا کسی رو انتخاب کردید که هم
جدی نگیرید: *** کمپستی، کمکامنتی، بیپستی، بیکامنتی، بیمحتوایی، بعضا محتواهای زرد و ضعیف، محتواهای هرجایی و همهجایی، چیزی شبیه به یک سکون نیمهمطلق در حال حرکت به سمت بدترشدن، خبر از چه چیز میدهد؟ به نظر شما، چه چیز میتواند باعث بشود یک قشر به این بزرگی و پرادعایی، نسبت به ایجاد یا شرکت در یا تقویت برنامهها، مراسم، نشریات، رخدادها، حقطلبیها، و نسبت به اطراف خود چه در جامعهی مجازی و چه حقیقی، چنین بیتفاوت و بیانگیزه و تنبل باشد و بماند؟ چرا برخی که تعدادشان کم است صرفا به کمیت اهمیت می@دهند؟ و چرا اکثریت که تعدادشان بسیار زیاد است نه به کمیت و نه به کیفیت
کار هام زیادن و سرم شولوغ و وقتم کم. گاهی وقتا با خودم میگم ایول مجتبی. ایول که کار داری. پول داری. ایول که سرت شولوغه و از بیکاری نمی نالی. ولی گاهی ه میگم کاش مثل خیلی ها بیکار بودم و یه پولی هویجوری میومد تو زندگیم و از بیهودگی کردن لذت می بردم. بعدش میگم وای نع. اون موقع ممکن بود خسته بشم و بیشتر از الانم به پوچی برسم. نمیدونم. حرف غیر تکراریتری گیرم نیومد اینجا بزنم. دیگه هرچی توی این هفت سال به عنوان یه پست فرست نوشتم، تکراری شدن و تنوعشون رو از دست دادن. خیلی دنبال پول زیادم که قبل از طی شدن
زدم بیرون از خونه و رفتم به اون کترینگ که مثلا یه غذا با قیمت ارزون واسه خودم خریده باشم و بتونم وقتمو بجای آشپزی به پولپزی بگذرونم. بچههای شهرک به شدت شاد و شولوغ به گرگم به هوا و فوتبال مشغول بودند و واسشون مهم نبود که ساعت از ده شب گذشته. پسربچهی شش هفت سالهی صاحب کترینگ دستمو گرفت که تا مغازه پدرش راهنماییم کنه. از شانس بدم، غذاها محدود میشد به چلو با کوبیدهی مرغ، چلو ماهی تیلاپیلا، و چلو خورش قیمه بادمجان. ارزونترین و در عین حال خوشمزهترینشون همون آخری بود. به قیمت فقط پنج هزار تومان صاحب یکیش شدم. تا که برمیگشتم خونه، یه
وقتی شب دوباره از راه میرسد، وقتی دوباره چادر سیاه را بر سر زمین می اندازد، و زمین همه چیز را در زیر این گنبد نیلگون در دل خود جا می دهد، من در گوشه ای در کنار شب می نشینم. قلم و کاغذ را به دست می گیرم و برای شب می نویسم: سلام بر تو ای شب. خسته نباشی چون دوباره از راه رسیدی و مایه آرامش شدی. اگر تو نبودی خستگان روزها چه امکان و فرصتی برای آسودن داشتند؟ چه موقع می شد به روزمرگی ها فکر کرد؟ مردم تو را شب سیاه و ترسناک می دانند در حالی که من از کودکی با رنگ تو
یه جایی که من باشمو تو باشیو یه عشق از جنس لمس. یه جایی که من باشمو تو باشیو یه حس از جنس نور. یه جایی که من باشمو تو باشیو یه بهشت از جنس تو. یه جایی که من باشمو تو باشیو یه آه. یه جایی که من باشمو تو باشیو خنده های از ته دل. یه جایی که من باشمو تو باشیو خواستن های بدون توقف. یه جایی که من باشمو تو باشیو بوی شامپوی بین مو ها. یه جایی که من باشمو تو باشیو من بهترینشونم ها. یه جایی که من باشمو تو باشیو بوی آدامس توت فرنگی. یه جایی که من باشمو تو باشیو تو
بچه ها سلام اطلاعات تکمیلی اردوی تهران فردا شب برای همه ی شرکت کننده ها ایمیل و پیامک میشه. تأخیر داشتیم چون کارای نهایی مونده بود باید مدیریت می شد. البته چیز خاصی ایمیل نمیشه ولی ایمیل میشه. خخخ بگذریم. امروز میخوام راجع به مفهوم تکراری، حال به هم زن، و در عین حال، بسیار مفید “استقلال” بحث کنیم. خوب که دقت کنیم، می بینیم بیش از شش ساله که توی این محله، از استقلال صحبت میشه. یکی میگه خوبه، یکی میگه بد. یکی میگه میشه، یکی میگه نمیشه. یکی میگه راسته، یکی میگه دوروغه. یکی میگه تعریف استقلال اینه، یکی میگه اون. از آخرین بحث در خصوص تعریف
نمیدونم چرا هرمون های آدم بر اثر دو تا داد و بیداد یا یه اتفاق ناگوار یا ناخوشایند، طوری بالا پایین میشه که ظرفیت آدمو زیر سوال می بره. از اینکه بیدارم، خستمه. از کارم، خستمه. از آقا بالاسر داشتن، خستمه. از اینکه کارمندان و رییس نادان بانک مسکن شعبه شهرک قدس امروز بهم گفتند برای نقد کردن یه چک هفت میلیون تومانی به دلیل نابینا بودنت صلاحیت نداری، خستمه. از اینکه مجبور شدم همون لحظه با گوشی موبایلم بخشنامه ی عدم نیاز نابینا به امین رو بکشم بیرون بکوبم توی صورتشون تا مجبور بشن چکم رو نقد کنند، خستمه. از اینکه هنوز مسئولیت سایت گوش کن رو به
دستهها
یادداشتی پراکنده
درود دوستای گل گوشکنی خیلی وقت بود میخواستم یه پست کلا غیر فنی اینجا بذارم، ولی نمیدونستم چی بنویسم. نه که الآن هم میدونم چی میخوام بنویسم، ولی به هر حال باید یه بار این کار رو میکردم. خب زندگی چطور باهاتون سر میکنه. امیدوارم همتون خوشحالتر از من باشید. خب اول چی… ترم آخرم رو بلاخره گذروندم. همه نمرهها قبولی بودن، حالا باید ببینم چیکار باید بکنم مدرک بی ارزشم رو بگیرم. البته اگه بدشانسی همیشگیم یهو نپره وسط و مثلا موریانهها پروندم رو نخورده باشن و یکی چای توی کامپیوتری که اطلاعاتم رو نگه میداره نریخته باشه. حالا با مدرک پیام دور چیکار میشه کرد نمیدونم. کلا
سلاااام خوبید؟ خوشید؟ خوش میگذره؟ چه خبرا؟ همیشه آدم وقتی نمیدونه چطور شروع کنه، بهتر اینه که به جای کلیشه گفتن، از یه جایی حتی شده از وسط ماجرا شروع کنه. دقیقا مثل پریدن وسط آب یخ بعد از بیرون اومدن از جکوزی داغ. با خودم گفتم یه اطلاعیه بزنم از طرف روابط عمومی، پست های عمومی رو ممنوع کنم. پست های کمتر از 250 کلمه رو ممنوع کنم. پست هایی که شما شعر های شاعر های دیگه رو دکلمه می کنید اینجا میذارید ممنوع کنم. ولی دلم نیومد اول اینجا خودمونی نگم. گفتم اول بگم، بعد انجامش بدم. خلاصه خوبه خودتونو آماده کنید. شاید طوفان تغییرات محتوایی محله
پوکر، یه بازیه که با ورق، کارت یا همون پاسور، بازی میشه. توی این بازی، غیر از اینکه فاکتور های مهارت، شانس، و استراتژی حرف اول رو می زنن، گاهی وقت ها زرنگی که چه عرض کنم، دودوزهبازی، دودرهبازی، نامردی، یا شما اسمشو بذارید قانون شکنی هم میتونه حرف اول رو بزنه، و طرفت نفهمه که تو چه کار کردی. به شرطی که بلد باشی چطور این کار رو انجام بدی. اتفاق های خوبی که میتونه برای یه پوکر باز در حین بازی رخ بده، مثلا فول هاوس یا استریت، که تعداد کارت هایی با خصوصیات خاص کنار هم جمع بشن، مثلا اعداد کارت هایی که داری، پشت سر
توجه: این متن، بیشتر شامل افرادی می شود که از زمان تولد، نابینا بوده اند. بحث در خصوص افراد دیرنابینا، شاید کمی پیچیدهتر باشد لذا اگرچه ممکن است نکاتی از این بحث در خصوص افراد دیرنابینا نیز درست باشد، ولی مخاطبان اصلی متن، افراد نابینا از زمان تولد و فرزندان ایشان می باشند. من اهل شهر ورنامخواستم. این شهر، یک زمانی روستا بوده. خلاصه اش اینکه ما در جامعه ای زندگی می کردیم که فرهنگ، در حدی پایین بود، که هیچ دو جنس مخالفی که جوان بودند، حق نداشتند دست در دست هم باشند. شاید هنوز این مشکل بغرنج فرهنگی، در برخی مناطق کلانشهر ها هم وجود داشته باشه.
خب با عرض سلام و سولوم و مالاچ و مولوچ و چالاپ و چولوپ و یه عالمه حرکات ناموزون دیگه خدمت شما برو بکسی که هنوز به گروه تی ام بکس ملحق نشدید، که البته منم نشدم، و ایشالا یه روزی، یه جایی، همه با هم بشیم، باید بگم که این تابستونا و یعنی بهار های شبه تابستون و بدتر از تابستون که توی اصفهان حکمفرما میشن، یک یاومولقوطی ای اینجا درست می کنند که نگو و نپرس! راستیاتش ساختمان محل کار ما، عوض شد. دمش کرم که عوض شد! چیزه. گرم منظورم بودا! اشتب نشه. خب. این عوض شدنش غیر از معایبی که داشت، و منو به همراه