از چه برایت بگویم کاغذِ لبریز از سطر های خالی خستگی؟ از چه برایت بنویسم دفترِ عزیزِ غریبه؟ از چه می خواهی بدانی قلمِ مهربانِ رنگ پریده! در ذهنم انگار جنگِ جهانیِ جملات آغاز شده است. جملاتی که نه نقطه ی مشترکی دارند، نه قصد صلح! تک جمله هایی که هر کدام برای نابودی دیگری، در مغزم مین های فراموشی دفن کرده اند. صدای ترسیده ی هر واژه ای دم مرگ، سلول های خاکستری مغزم را به فکر عقب نشینی می اندازد. منتظر کدام شرح حال نشسته ای زمان بی رحم! حالا که گذشتنت را می خواهم، حالا که در میان کویر تشنگی ام را به نظاره نشسته ام،
برچسب: رویا
صدای رویا ها را میشنوم از جایی در دوردست. از پشتِ همین دیوار، که شب بافته است. صدایم می زنند، گاهی نا امید و خسته، گاهی بلند و امیدوار! راهِ خلافِ رویا ها را پیش میگیرم تا صدا ها گم شوند، تمام شوند، فراموشم کنند! صدایشان را نمی شناسم. سال هاست از یادم رفته اند. آن ها نامم را می دانند، اما برای من غریبه اند. به دنبال رد پایشان زمان را می کاوم. جهان دیروز را میگردم و هیچ نمی یابم! فکر می کنم. به کودکی های دور. به بازیِ دوستانه ی تقدیر و لبخند فکر می کنم. شاید آنجا، پشت رکاب های تند دوچرخه ام، یا توی
میان واژه ها گم شده ام. خاطرم نیست قلم لرزان زمان رقصیدن کدام جمله ها بر دفتر مرده است. یادم نمیآید طوفانِ ویرانگر در اواسطِ کدامین سطر، زمانِ نوشتن کدام صفحه به جانِ قلبِ تپنده ی دفترم شبیخون زد. طوفانِ لعنتی رحم ندارد. می غُرّد، می چرخد، سر می برد و پیش می آید. خونِ خاطره ها جاری می شود. دفتر ترسان بغض می کند، و من در چنگِ پر قدرتِ ناباوری ها ، به سقوتی زجرآور ناگزیرم! طوفان تنِ دفتر را متلاشی میکند. خاطرات در خون خود می غلتند و سقوط، هنوز متوالیترین درد لحظه هاست. خونِ خنده های از سر شوق گذشته، زمان را به زانو در
پایان! بعد از ظهر پاییزی با تمام حال و هواش توی خیابون. شلوغیهای معمول روز کاری هم نتونسته خمودی خاکستری هوا رو پاک کنه. پرستو مثل برق، انگار سایهای گذرا، از بین آدمها و ماشینها و جریان زندگی رد میشه. بیتوجه به اعتراضها و بوقها و بیتوجه به همه چیز فقط پیش میره. باید بجنبه. امروز دیرتر مرخصش کردن. باید به کلاسش برسه. تغییر ناگهانی برنامههای هر روزه که ظرف بیشتر از دو سال گذشته به زندگی روتین روزمره تبدیل شده بود کمی مایه دردسر شده واسش. زمانی که بیمقدمه خبر باز شدن محل کار رو بهش دادن فقط یک لحظه تعجب کرد و دیگه هیچ. خیلی طول کشید
*** چشمانم را بستم. خودم را به دست باد سپردم. احساس سبکی میکردم! یک حس قشنگ داشت پایش را روی تک تک سلولهایم میگذاشت! از خود بیخود شده بودم. داشتم اطرافم را میدیدم! چه زیبا بود! فقط تو را کم داشتم! باید پیدایت میکردم! رفتم و رفتم. به یک پنجره ی بسته رسیدم. باید بازش میکردم! باز شد! خودت خواستی! خودت پنجره را باز کردی و مرا درون دریای دلت پرتاب کردی! دیدمت! شنیدمت! حست کردم! خواستی مرا درون خودت غرق کنی! خودم را به موجت سپردم! برایم مهم نبود چه میشود! میخواستم غرق عشقت شوم! عاشقانه عاشقت بودم! کاش همان موقع, زمان از حرکت می ایستاد. کاش مرا
دستهها
من و شب و رویا!
دو دقیقه مونده به نیمه شب شنبه. قطار زمان داره با همون حرکت1نواختش میره طرف نیمه شب. هی بابا زمان خسته نباشی! در بالکن و پنجره آشپزخونه بازه. از بیرون صداهای شبانه میاد داخل. از پارک رو به رو صدای شلوغی های از جنس تفریح. از دورها صدای دعای شب ماه رمضان. از دورتر و گاهی از همین زیر پنجره صدای ماشینی که رد میشه به مقصد خدا می دونه کجا. نسیم نامحسوس بین فضای باز قدم می زنه و در رفت و آمدش بین در بالکن و پنجره پشت سرم نوازشم می کنه. چه قدر لطف نوازش هاش رو دوست دارم! نشستم زیر اوپن روی اون مبل کهنه
خودمم باورم نمیشه. شاید در آینده هم نشه. دیشب خواب بودم. خواب دیدم مجتبی خادمی داره باهام حرف می زنه. ما دو تا مجتبی خادمی از یک جنس و یک شکل بودیم. اونم دقیقا قد خودم بود. صداشم کاملا شبیه به خودم. فقط رویکردش بام متفاوت بود. گفت این همه سال تو حرف زدی من شنیدم. حالا پایه ای یه کم من حرف بزنم تو بشنوی؟ گفتم آره. این شد که میکروفون رو به دست گرفت و شروع کرد: “از سر کار رفتن متنفرم. خیال می کنی خیلی خوشم میاد که شاغلم و سر کار میرم؟ نه. اصلا هم اینطور نیست. متنفرم. تنفری که من از کار دارم، تو
درود! درود به طرفدار های سرسخت پادکست! درود به طرفدار های سرسخت پادکست های شاد! درود به طرفدار های سرسخت پادکست های شاد موزیکال! و نهایتا؟ درود! درود به طرفدار های سرسخت پادکست های شاد و موزیکال یه آدم دیوونه! اونم از نوع شهر بازی! قبل از هر چیز امیدوارم شادی و نشاط به قلوب مؤمنین در محله باز گشته باشه و از پادکست های تولیدی اینجا تهیه شده توسط هر شخصی که باشه حمایت کنید! نمونه اش پادکست های شاد محسن و محمد! نمونه اش سریال های قشنگ مهدی ها و محمد حسین ها! نمونه اش آموزش های صوتی میر قاسمی ها و خویی ها و درفشیان ها
دستهها
ترسناک ترین خواب من
سسسسسسسسسسللللللللللاااااااااامممممممممم خدمت دوستان گل گل گل گل گل خودم داشتم فکر میکردم برا دوستان گلم چه پستی بزارم ناگهان خوابی که چند سال پیش دیده بودم براتون بزارم واقعا خیلی برا من ترسناک بود خوب دوستان آماده هستید تا خواب منو بخونید؟؟ خوب دوستان یه شب خواب دیدم که از کنار یه خونه ی خرابی رد می شدم که خیلی قدیمی بود و داخل اون خونه یه چاه بود که دوره اون چاه چادرهای سیاهی بود من که داشتم از کناره اون اون خونه رد میشدم یه غول بزرگی که هدود ۵۰۰ کیلو بود و لباس های قرمزی که با خون قرمز شده بود تا منو دید شروع کرد
سلام خوبین؟ حال و احوال چطوره؟ چه خبرا؟ با یه کار متفاوت اومدم. خیلیهاتون آهنگ رویا رو میشناسین درسته؟ حالا یکم تغییر کرده و امیدوارم خوشتون بیاد. تقدیم به همه ی کسانی که دلتنگ هستند. دل من تنگ کسیست نظر یادتون نره. جمله ی همیشگی من (تک تکتون رو دوست دارم) تا پست بعدی خدا نگهدار.