سلام به تمامی دوستان ما و محله نابینایان! امید که بهار عمرتون در پایان بهار طبیعت و در آستانه ورود به فصل گرم سال همچنان تداوم داشتهباشه! باز هم طبق روال پیشین قراره به گوشهای از جهان آزاد سفر کرده و خودمونرو به گشتی و تماشایی جدید مهمون کنیم. به امید همراهی و رضایت خاطر شما عزیزان! عبارت «هنر تدریس» از نظر هر یک از ما شاید تداعیگر مفهومی خاص باشه. بعضی از ما شاید تا امروز اصلا بهش فکر نکرده باشیم. دستهای از ما شاید قرار گرفتن این دو کلمه، «هنر« و «تدریس»رو عجیب و چه بسا نادرست ببینیم. و عدهای شاید درکی متفاوت از این مقوله داشتهباشن.
Tag: امید
پایان! بعد از ظهر پاییزی با تمام حال و هواش توی خیابون. شلوغیهای معمول روز کاری هم نتونسته خمودی خاکستری هوا رو پاک کنه. پرستو مثل برق، انگار سایهای گذرا، از بین آدمها و ماشینها و جریان زندگی رد میشه. بیتوجه به اعتراضها و بوقها و بیتوجه به همه چیز فقط پیش میره. باید بجنبه. امروز دیرتر مرخصش کردن. باید به کلاسش برسه. تغییر ناگهانی برنامههای هر روزه که ظرف بیشتر از دو سال گذشته به زندگی روتین روزمره تبدیل شده بود کمی مایه دردسر شده واسش. زمانی که بیمقدمه خبر باز شدن محل کار رو بهش دادن فقط یک لحظه تعجب کرد و دیگه هیچ. خیلی طول کشید
البته قدری با من حرف بزنید. یک مشت حرف ها بزنید که توی عمرم نشنیده باشم. من شنیدار حرف های تکراری نیستم. ولی کلمات همیشه خودشان هستند. آنها هم زندگی خودشان را دارند. همان هایی که همیشه بوده اند و امروز هم هستند و فردا هم خواهند بود. این ما آدم ها هستیم که هر روز یک رنگ عوض میکنیم. امروز خودمان هستیم و فردا کس دیگری میشویم. وقتی به صد درجه زیر صفر رسیده باشی هیچ کلمه ای به کارت نمیآید. درست مثل من. منی که دیگر هیچ وقت خودم نیستم اما به هر طریقی روز ها را به شب و شب را تا صبح سپری میکنم. به

موضوع :توکل و حُسن ظَن به خدا سلامی به دلنشینی روزهای زیبای زمستونی. سلام به تک تک شما اعم از نبین و ببین و چراغ خاموش و روشن . شک ندارم که خیلی ها با اینکه تمرین خاصی انجام نمیدن و فقط افکارشون نسبت به قبل مثبتتر شده اتفاقات خوبی توی زندگیشون رخ داده. ولی تنبلی میکنن و کامنت نمیدن. نگارش این پستها نه فقط برای شما که برای کمک به خودمم هست. این پست توکلو باید یکی دو ماه پیش مینوشتم که هی حس میکردم فعلا زوده و ازش فرار میکردم. اما میدونستم که بدون پست توکل و حسن ظن به خدا و موضوع شکر گزاری و پاکسازی
دستهها
“چهار راه رسالت”
امروز صبح جمعه خسته از تکراری های هفته تصمیم می گیرم برای پیاده روی به چهار راه رسالت بروم. روزهای جمعه پاییزی خلوت است و معمولا در چنین روزی که باد شدیدی هم می وزد به ندرت ماشین یا آدمی آنجا می توان یافت. افکارم سخت به هم ریخته است. دلم می خواهد برای یکبار هم که شده است از وسط چهارراه دور میدان را پیاده بروم. از خیابان فرهنگ به راه می افتم و ذهنم را از تمامی افکارم پاک می کنم. چند جا پایم در چاله ای می رود و درد می گیرد اما نمی خواهم حتی به درد هم توجه کنم. بعد از فرهنگ به راست
چند ساعتی بود که دنبالش میگشتم. ای کاش اصلا به حرفش گوش نمیدادم. دیگه خسته شده بودم. نزدیک به سه ساعت بود که کل خونه زیر و رو کرده بودم. اه اه خسته شدم. رفتم یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه سرم رو گذاشتم رو زانوهام و شروع کردم به هِق هِق . به ثانیه نکشید که یه دست رو شونه هام قرار گرفت به آرومی سرم رو بلند کردم و دیدم امید کوچولوم رو به روم ایستاده. وقتی دید دارم گریه میکنم با ناراحتی گفت :چرا داری گریه میکنی مریمی؟؟ بلندتر زدم زیر گریه و گفتم چقدر بهت گفتم من نمیتونم دنبالت بگردم و پیدات کنم. با
این دو روزه که اینترنت نیومدم حالم خعلی بهتره. انگاری که یه وبایی سرطانی باشه این اینترنت. یه جور هایی یه دوست نابابه که آدمو از راه به در میکنه. من دوست دارم حتی با رفیقهای راه دور هم ارتباط خوبی داشته باشم ولی نه از طریق اینترنت بلکه از طریق تلفن مثلا. یا حتی بشه گاهی هم دیگه رو توی شهرِ رفیقم یا شهرِ من ببینیم. چهارشنبه و پنجشنبه شب از شبهای استثنایی بودند که از اینترنت به دلیلِ اینکه بچه ها خیلی خودمونی جمع بودند توی تیمتاک و خاطره بازی کردیم کمی خوشم اومد وگرنه که از فضای مجازی زیاد خوشم نمیاد. هیچ وقت با اینترنت ازدواج
سلام بچه ها. خوبین؟ امیدوارم که توی این فصل هزار رنگ، و یا به تعبیر متولدین این فصل پادشاه فصل ها، حال دل همتون خوب باشه، و از زیبایی های زندگی لذت ببرین. خب! عنوان پست، بیانگر محتوای پست بود و فکر نمیکنم که توضیح اضافه ای لازم باشه. ولی، یه کوچولو توضیح میدم، که بفهمین که چی شد که این شد. من امروز، توی تیم تاک به بچه ها گفتم که میخوام اینجا کلاس سلفژ بذارم. علی کریمی ازم خواست، که راجع به سلفژ بهش اطلاعات بدم. اینجا بود، که امید بدویان، به سرعت اومد و جواب علی رو داد.، و گفت ۲۲ساله که پیانو میزنه. من ازش
رسیدن ماه دوم تابستون، همیشه برام نوید بخش لحظات شاد، انرژی بخش و خاطره ای بوده و هست! همیشه با رسیدن مرداد، یه حس خاص میاد سراغم! این حس خییییلییی واسم دوست داشتنیه! وقتی که روز اول این ماه دوست داشتنی فرا میرسه، برای این که بتونم تولد خواننده ی مورد علاقه ام رو بهتر، و متفاوتتر از سال قبل بهش تبریک بگم، بی درنگ دنبال واژه میگردم! آخه باید واژه هایی رو پیدا کنم، که بتونم نهایت خوشحالی خودم رو باهاشون فریاااااد بزنم! تا چشم به هم میزنم، روز ششم فرا میرسه، و من میمونم با واژه هایی که به هر شکلی که کنار هم میچینمشون، نمیتونن بیانگر
دستهها
دنیای این روزای من!
سلام به همگی! چطورین آیا؟ من که فعلا حسابی آرومم! چرا؟ الآن میگم! اول یه سوال، میگم میشه اینجا یه چیزی نوشت که هیچی نباشه؟ یعنی نه شعر و متن، نه خاطره و نه گزارش و اطلاعرسانی و آموزش و… فقط حرف باشه! حرف، حرف حرف و دیگر هیچ! آهان خوب میبینم اینجا گزینه ای هم به نام صحبتهای خودمونی موجوده، پس بزن بریم! با استعانت از پریسای متعال، سخنانم رو با نق آغاز میکنم! آقا یکی به من بگه این قفسه ی من هر چند وقت یک بار چش میشه که میزنه سرش و هییییچییی نمیتونم آپلود کنم؟؟؟ یعنی حتی یه فایل کوچولو؟؟ الآنم باز همونجوری شده و
سلام بچه ها. خوبین؟ امیدوارم حالتون خوب باشه و اوضاع بر وفق مراد. راستش امروز به این فکر میکردم که چقدر زندگی ما جالبه. امروز و اینجا یکی متولد میشه و همین لحظه یکی دیگه توی یه جای دیگه از این کره ی خاکی، چشماش رو واسه همیشه روی زندگی میبنده. یکی چشماش پر از اشکه و یکی از ته دل میخنده. البته که همین تضادهاست که زندگی رو واست شیرین و خواستنی میکنه. همین که نمیدونی زندگی 1 ساعت بعد چی واست داره، همین بهت روحیه و امید واسه ادامه دادن میده. از دیروز که پست تسلیت توی محله ی همیشه خواستنیم زده شد، خوب حالم زیاد خوب
شب های تنهایی, سخت نیست. سرد است!. مثل شب های زمستان, اگر بی پناه باشی! … سلامی به گرمی قلب عشاق, به شما هم محله ای های همراه … امشب با قسمت پنجم خاطراتم در خدمت شما هستم. با نا باوری صحبت های خانم مردانی را می شنیدم و به زحمت سعی می کردم حرف هایش را درک کنم. باور آن چه که به زبان می آورد واقعا برایم سخت بود. نمی توانستم باور کنم که دانشگاه الزهرا را برای همیشه از دست داده ام و تمام زحماتم برای گذراندن بیست واحد درسی فقط به خاطر یک اشتباه کوچک که خودم در آن گناه و تقصیری نداشتم بر باد
سلام بچه ها، خوبین؟ ازتون یک سؤال دارم. تا حالا شده به جمله ها یا اصطلاحاتی که میشنویم کمی بیش از حد یک شعار و یا به زبون ساده تر، از سر منطق بهشون نگاهی بندازین؟ مثل این جمله ها: خواستن توانستن است خواستن مساویست با داشتن یا این سؤالها رو از خودتون پرسیدین که چرا به هر چی که میخواین برسیم، نمیرسیم اصلاً این “هر چی” یعنی چی؟ من جواب این سؤال ها رو از برنامه گفت و گوی بین آقای میبدی و دکتر هلاکویی به دست آوردم که خیلی برام جالب بود. توی این برنامه از امید صحبت شده و در واقع اصلاً به کی میگند امیدوار.
سلاااام به همگی. خوبین؟ خوشین؟ من؟؟ الآن میگم چطورم! داشتم شعر مینوشتم، بر خلاف این چند وقت اخیر شعرم شاد بود، پر از امید و لبخند و بهار و عطر صبح! یک دفعه شعر رو رها کردم و به فکر فرو رفتم. چرا این مدت همش از شب و غم و سیاهی گفتم؟ چرا چشمم رو روی این همه قشنگی بسته بودم؟ این منم، همون فرزان که کوچیکترین قضیه ای باعث شادیش بود، از همه چیزش نهایت لذت رو میبرد، حتی روزایی که قبل از ساعت 7 صبح میرفت بیرون واسه دانشگاه و بعد دانشگاهم کلاس زبان و ساعت 8 شب برمیگشت خونه، ولی شاد بود، راضی بود. چرا
سلام دوستان عزیز و محترم. امیدوارم که شما هیچ وقت بی حوصله نشید. البته، اگه با ناامیدی چند وقتی هست که دوست شدید بهتره خاطراتشو با من بخونید. اینو بگم، نه این که ناامید هستما. اصلا چند ماهی هست که ناامیدی رو ندیدم. آخرین باری که هم دیگه رو دیدیم. اول به هم سلام کردیم. بعد به هم دست دادیم و هم دیگه رو بوسیدیم. کلی داشتیم با هم حال میکردیم که: از مشتی که زده بود توی سرم تعریف کرد. منم ناراحت شدم. گفتم: اینم خاطره بود تعریف کردی؟ همینطور که غش غش داشت بهم میخندید بهم گفت: باور کن مشتی که توی سرت زدم خیلی باحال بود.
سلام بچهها خوبین؟ امیدوارم که حالتون خیلی خوب باشه امروز با یک آهنگ زیبا و شاد خدمت رسیدم بریم سراغ مشخصات آهنگ نام آهنگ، عشق و تمنا نام خواننده، امید ترانه سرا، بیژن سمندری آهنگساز، صادق نجوکی تاریخ انتشار، ۱۶ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۲۰ شما میتونین این آهنگ رو از اینجا و خلوت من با خودم رو از اینجا دانلود کنین شاد و پیروز باشید
سلام به همه ی اونایی که دارن منو میخونن این پست کمی طولانیه -لطفا شکیبا باشید تا حالا شده فکر کنین یه ماشین لکنده ی مدل 57 شدین! مثلا از پایین به شیب تند زندگی نگاه کنید و بگید :نه ممکن نیست بتونم خودمو برسونم اون بالا! در کل روحتون اونقدر خسته باشه که مجبورتون بکنه یه جاهایی کم بیارید که نباید بیارید مثل آدم ماشینی ها یی که انگاری از دور خارج شدن آب روغن قاطی کنیدو سر سیلندر بسوزونید به حتم هم در چنین شرایطی ریپ زدینو سوزنتون گیر کرده بگین :نه نمیشه نمیتونیم -قسمت این بوده -هیچ امیدی به زندگی نیست -بمیرم بهتره و اینا… اگرم