سلام به پاییز رنگارنگ و سلام به تمامی دوستان و دوستداران محله نابینایان. تابستون هم رفت و جاش رو به فصل برگریزان داد. پاییزتون زیبا. اجازه بدید ببینیم در آخرین ماه فصل خورشید که تازه باهاش خداحافظی کردیم توی محله چه خبر بود! در ماهی که گذشت: طبق روال هر ماه گشتی در ماه پیشین زدیم: مروری بر پستهای محله نابینایان در مردادماه 1404! پریسا 01 شهریور 1404 درباره انتشار و راههای دستیابی به یه خودآموز به شدت کاربردی از انجمن موج نور مطلب خوندیم: انتشار کتاب خودآموز کار با مهمترین رباتهای گفتگوی بر پایه هوش مصنوعی در اندروید برای نابینایان انجمن موج نور 04 شهریور 1404
Tag: خاطره
سلام به همگی. امید که تا اینجای تابستون با وجود گرمای وحشتناک هوا و دردسرها و داستانهای جانبیش بهتون خوش گذشته باشه. باز هم از ماهی دیگه گذشتیم و به آخرش رسیدیم. با بهترین امیدها برای تمامی شما در روزها و ماههای آینده، به مروری فهرستوار در ماه گذشته بپردازیم. در مردادماه 1404 که دفترش تازه بسته شد: گشتی در دو ماه پیشین زدیم: مروری بر پستهای محله نابینایان در خرداد و تیرماه 1404! پریسا 01 مرداد 1404 با کمک یکی از دوستان آگاه به اطلاعاتمون اضافه کردیم: آموزش حذف کردن کَش یک سایت مشخص از مرورگر شادیار خدایاری 01 مرداد 1404 باز هم به
یاران سلام. امید که هوای دلتون مزین به همون عطر و رنگی باشه که خواهانش هستید! ماه گذشته به خاطر شرایط متفاوتی که در کشورمون پیش اومد موفق به مرور ماه پیشین نشدیم که به خاطرش از حضور شما عزیزان عذرخواهیم. در نتیجه در این نوبت گذری و گشتی در دو ماهی که گذشت خواهیم داشت تا جبران غیبتمون شده باشه. بدون اتلاف وقت مروری به دو ماهی داشته باشیم که گذشت. در خردادماه 1404: طبق روال هر ماه گشتی کوتاه در ماه پیشین داشتیم: مروری بر پستهای محله نابینایان در اردیبهشتماه 1404! پریسا 01 خرداد 1404 یکی دیگه از شمارههای نشریه خودآگاهی جنسی، لمس سلامتی
یک سلام از جنس مهر به تمامی مهربانان محله نابینایان. امید که دلهاتون همیشه سرشار از نور خدا باشه! باز هم در پایان ماهی دیگه با مروری دیگه در کنارتون هستیم. در ماهی که گذشت: طبق روال هر ماه گشتی در گذشته داشتیم: مروری بر پستهای محله نابینایان در فروردینماه 1404! پریسا 01 اردیبهشت 1404 چهاردهمین شماره از نشریه خودآگاهی جنسی، لمس سلامتی رو دریافت کردیم: نشریه خودآگاهی جنسی، لمس سلامتی، شماره 14. آموزش مدیریت عادتماهانه به کودکنابینا. محسن صالحی 05 اردیبهشت 1404 بدون دیدگاه یه خاطره از جنس دلنوشته خوندیم: و تو نیستی پریسا 08 اردیبهشت 1404 ۶ دیدگاه قسمت اول از فصل دوم
دستهها
و تو نیستی
این شبها، این هفتهها، این لحظهها! از کلاس برمیگردم. عصره. خستم. ماسک شجاعت و استحکام و تمام این موارد مسخره رو درست بعد از ورودم به چهاردیواری امنم و بسته شدن در ورودی پشت سرم کنار میزنم. سلام خودم! چطوری خودم؟ حالت خوبه؟ خودم سکوت میکنه. سکوتش انگار فحشم میده. زبون سکوتش رو بلدم. -به نظرت من خوبم؟ آه میکشم. -نه نیستی. البته که نیستی. ولی خوب میشی. باور کن که میشی. کلی درس دارم. باید بجنبم. امتحان سه شنبه مثل تیر داره میرسه و من اصلا آماده نیستم. تمرینهای سه شنبه و دوتا کنفرانسها هم هستن. زمان نیست. خدایا چقدر خستم! کیف سنگین حامل سیستمم رو آهسته میذارم

سلامی به تمام رنگهای شاد هستی، به صمیمیت وجود و به گرمای دلهای صاف شما به تمامی عزیزان محله نابینایان. امید که آغاز این بهار، سرآغاز شادترین کامیابیها برای تکتک شما باشه! بهار 1403 به یاران بهار مبارک! بار دیگه این داستان پرتکرار اما زیبادر تکراره. یک سال دیگه هم گذشت. سال 1402 رفت و تمامی گذشتهرو با تمام تلخ و شیرینش همراه خودش برد. سال کهنه رفت و طبق روال دیرپای همیشه، حالا فقط یک دفتر خاطرات ازش باقی مونده. تمام روزها و لحظههایی که پشت سر گذاشتیم همه در این دفتر جا گرفتن و در قالب کلی تجربههای رنگارنگ در خاطراتمون موندگار شدن، تا از مرور خوبهاش
سلامی سبز به تمامی دوستان و دوستداران محله نابینایان. امید که با تمام وجودتون در تب و تاب رسیدن به بهار باشید! این پست در واقع دعوتنامهایه برای تو، یار همیشه همراه ما و محله. بعد از توقفی یک ساله که به دلایل متعدد در مناسبتهای مختلف تداوم پیدا کرد، دوباره برگشتیم تا یک بار دیگه به بهانه رسیدن بهار دور هم جمع بشیم و تولد دوباره طبیعترو در کنار هم جشن بگیریم. درسته. هاتگوشکن محله نابینایان قراره در یک بزم نوروزی دیگه همراه لحظههای عزیزانش باشه. سال 1402 که دیگه چندان ازش باقی نمونده، به دلایلی از قبیل تلاقی مناسبتها با عزاداریهای دینی بدون هاتگوشکن گذشت و

سلام بر عید. سلام بر بهار. و سلام بر تویی که تجلی خدا بر خاکی! امید که نوروز امسال، آغازی نو در دفتر عمر عزیزت باشه! عید 1402 بر همگی شما مبارک! سال کهنه هم با تمام قصههای تلخ و شیرینش رفت و تموم شد، و حالا دیگه ازش فقط یک دفتر خاطره باقی مونده، و البته یک دسته یادگاری رنگارنگ. طبق روال هر سال و هر مناسبت، این بار هم نوروز بهانهای شد برای دورهمی بچههای محله در یکی دیگه از هاتگوشکنهای آشنای محله نابینایان، که قدم حاضران به روی چشم و جای غایبها خالی، خیلی خوش گذشت! ماجرایی بود بزم نوروز این بار
سلامی به تمام رنگهای شاد شکوفههای بهاری که تا آمدنش راهی نیست. امید که هوای قلبهاتون پر از عطر، آسمان وجودتون پر از نور، و حال دلهاتون عالی باشه! بیمقدمه به اصل مطلب بپردازیم! این پست یه کارت دعوته. برای تمامی شما، از اعضای جدید و قدیمی محله گرفته تا میهمانان و عابران و ناظرانی که هرچند یک بار از اینجا گذری میکنن یا خبری از حال و هوای محله میگیرن. محله نابینایان همگی شمارو در هر جا که هستید به بزم عیدانه آغاز بهار سال 1402 دعوت میکنه! برای اون دسته از عزیزانی که شاید کمتر از ماجرا آگاه باشن بگیم که این یک رسم قدیمی در محله
با عرض سلام و احترام خدمت دوستان گرامی. امیدوارم همواره موفق، پیروز و سربلند باشید. همونطور که یادم میاد، خیلی وقته که از من پستی منتشر نشده. این مدت که نبودم خوش میگذشت؟ اوکی امیدوارم از این ببعد هم خوش بگذره😀. اومدم تا کمی دربارۀ خاطرات بسیار خوبی که در این مدت کم دانشجویی در دانشگاه گذروندم باهم حرف بزنیم. روزی که فهمیدم در دانشگاه تبریز قبول شدم، واقعا خوشحال بودم، چون دقیقاً هدفم تبریز بود. هرچند به اون رشتهای که خودم دلم میخواست نرسیدهبودم؛ اما گردشگری هم جزء علایقم بود و هست. بعد ثبتنام و مراحلش؛ شنبۀ هفتۀ دومِ مهر، رفتیم تا برای خوابگاه اقدام کنیم. خدا رو
صدای رویا ها را میشنوم از جایی در دوردست. از پشتِ همین دیوار، که شب بافته است. صدایم می زنند، گاهی نا امید و خسته، گاهی بلند و امیدوار! راهِ خلافِ رویا ها را پیش میگیرم تا صدا ها گم شوند، تمام شوند، فراموشم کنند! صدایشان را نمی شناسم. سال هاست از یادم رفته اند. آن ها نامم را می دانند، اما برای من غریبه اند. به دنبال رد پایشان زمان را می کاوم. جهان دیروز را میگردم و هیچ نمی یابم! فکر می کنم. به کودکی های دور. به بازیِ دوستانه ی تقدیر و لبخند فکر می کنم. شاید آنجا، پشت رکاب های تند دوچرخه ام، یا توی
میان واژه ها گم شده ام. خاطرم نیست قلم لرزان زمان رقصیدن کدام جمله ها بر دفتر مرده است. یادم نمیآید طوفانِ ویرانگر در اواسطِ کدامین سطر، زمانِ نوشتن کدام صفحه به جانِ قلبِ تپنده ی دفترم شبیخون زد. طوفانِ لعنتی رحم ندارد. می غُرّد، می چرخد، سر می برد و پیش می آید. خونِ خاطره ها جاری می شود. دفتر ترسان بغض می کند، و من در چنگِ پر قدرتِ ناباوری ها ، به سقوتی زجرآور ناگزیرم! طوفان تنِ دفتر را متلاشی میکند. خاطرات در خون خود می غلتند و سقوط، هنوز متوالیترین درد لحظه هاست. خونِ خنده های از سر شوق گذشته، زمان را به زانو در
سلام. امیدوارم که حالتون خوب و روزگار بر وفق مراد باشد. خوشحالم از اینکه تونستم عضو کوچکی از این محله بزرگ باشم. می خوام در اولین پستم خاطره آشنا شدنم با محله را تعریف کنم. سال ۱۳۹۸ بود که گوشی هوشمند خریدم، من آن وقت کار با صفحه خوان را بلد نبودم. اصلاً نمیدونستم که گوشی ها صفحه خوان دارند. تا اینکه کرونا فراگیر شد و کلاس ها مجازی شد. یادمه آن وقت خودم همش از وُیس استفاده میکردم و اگر بقیه هم می نوشتن مجبور بودم گوشی را به یک نفر نشان دهم و خواهش کنم که آن متن را برایم بخواند. تا اینکه یکی از همکلاسی هایم
پیشی. زمانی من یه گربه داشتم. یه گربهی رنگی. چندتا رنگ رو با هم داشت و ترکیبش قشنگ بود. بهش میگفتم پیشی. نمیخواستم اسم روش بذارم. پیشی اتفاقی و به مرور اسمش شده بود. از بس که روی هوا اینطوری صداش کرده بودم. -عه اینجایی پیشی؟ چه طوری پیشی؟ بیا اینجا پیشی. . . . پیشی من حیوون عجیبی بود. گاهی خیال میکردم بیشتر از یه گربه سرش میشه. انگار زیادی میفهمید. زیادتر از همردههای گربهاش. گاهی پیش میاومد که به هر دلیلی تا مدتی اطرافش نبودم. مثلا میرفتم بیرون و یک شب از خونه غیبت داشتم. اون زمان خونهام آپارتمان نبود. حیاط و پارکینگ و خونواده و من.
یک درد ناگزیر! همیشه از طعم نوشابه و دوغ های گازدار بدم می اومد. در کل از هر نوشیدنی ای که گاز داشت، فراری بودم. نه خودم دوستش داشتم، نه معده ام توان هضم و تحملش رو داشت. گاهی هم که به خاطر دوست هام تو دور همی ها می خوردم، باید از قبل خودم رو برای درد بی امون و عجیب معده ام آماده می کردم. خوب خاطرم هست. ترم دوم دانشگاه بود. همون روز هایی که زندگی تو پنجه های بی رحم بیماری ها و مرگ های بی وقفه اسیر نبود. همون وقتایی که شادی ها رود وار جاری بود و غم این همه نزدیک نمی شد
دستهها
خاطره بازی
دوستان عزیزم در محله نابینایان سلاااام. امیدوارم که حال دلتون خوب باشه. برای راهنمایی یک دوست گذرم به محله افتاد که تماااام خاطرات شیرین هفت سال گذشته از خیالم گذشت. یادش بخیر چه روزای قشنگ و خاطره انگیزی در این محله باصفا داشتیم. دوستای قدیمیاگه هنوز تو محله هستین و یا گذرتون به اینجا افتاد بیاین کامنت بذارین و از خودتون بگین، بهترین خاطره تون رو بنویسین و خلاصه اینکه باز هم دور هم خوش بگذرونیم. خوشحال میشم بازم اینجا ببینمتون. دلم برا تک تکتون تنگ شده.
یخ ترین بستنی که تا حالا دیده بودم! سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام! چطووووووووووووووووورید؟ خوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووبید؟ خب خب خب! بسه! بگم سلام! چطورید و آیا خوبید؟ سلامتید؟ چقدر حال میکنید؟ هیچی! چون کرونا هست حال نمیکنیم! خب چه بد! ولی، امروز اومدم با یه خاطره که حتی اگه ازم بخوایید، به انگلیسی هم ترجمش میکنم! یه خاطره از دیروز! دیروز چی شد؟ خب اصل پستم هم همینه! ولی فکر کردید تغییر کردم و به همین راحتیها میرم سر اصل مطلب؟ نخیرم! قبل از خوندنش، باید قول بدید که در مورد این خاطره نظر بدید! خخخ. شوخی کردم. ولی، حداقل یه چیزی بگید! امیدوارم ازش خوشتون بیاد! خب خاطره از روز، بذار ببینم از چه
صدای خروس رو که میشنوم هرجا که باشم در هر زمانی پرتاب میشم به دیروزها، به روستا و به دوران بچگیها آخ که چه روزایی بودن اون روزا و چه زود گذشتن اون روزا تو روستا همه خونه ها حداقل یه خروس داشتن صبح که میشد انگار اون خروسها با هم طی یه مذاکره تصمیم گرفته بودن تا مطمئن نشدن که همه ی روستا بیدار نشدن، دست از سروصدا برندارن، مدتی بعد اذان یا به نوبت یا چندتا چندتا با هم نوکهاشون رو تا ته باز میکردن،صداشونو مینداختن پس کَلَشون و شروع میکردن. روزای تابستون با شنیدن اون صدا انگار چند نفر با چوب میافتادن بجونم و حالا نزن،
سلام دوستان ممکنه خیلی هاتون منو نشناسید چون اعضای سایت به نظرم حسابی جدید الورود هستن. فرقی نمیکنه منو بشناسید یا نه مهم اینه که این خاطره واقعی و دو سال پیش برام اتفاق افتاده. ی سری حوادث رخ داد و ی حسی بهم گفت بیام و از این خاطره با بقیه صحبت کنم *****(( چند ماهی بود در یکی از مناطق جنوبی تهران خونه ای نقلی برای خودم خریده بودم. حدود ۷۰ میلیون کم داشتیم. قرض کردیم و گفتیم به محض اینکه خونه به رهن بره پولشو پس میدیم. یکی دو ماه گذشته بود ولی خونه به رهن نمی رفت. ************** توی سالن مدرسه چشمم به پای یکی
دستهها
اه. لعنتی!
نشسته بود روی سنگفرشی که باهاش جدول رو فرش کرده بودند و داشت زار زار گریه میکرد. خیلی بد گریه میکرد. انگاری که کسی رو از دست داده باشه. یا انگاری که کسی داشته باشه اذیتش کنه. یا انگاری که یه جاییش زخمِ عمیقی برداشته باشه و خون زیادی در حال رفتن ازش باشه. یا انگاری که یه مصیبتِ غیر قابل تصور روی سرش هوار شده باشه. زار و زار. های و های. اونقدر جانسوز که منم نشستم کنارش و شروع کردم به هرچی بدبختیم بود فکر کردن. چشمهام میسوخت. منم شروع کردم به گریه، ولی بیصدا. جرأت نکردم مثل خودش جانسوز گریه کنم. من بیصدا اشک میریختم. ازش