ورود به محله
تغییر اندازه ی متن
جستجوی قدرتمند محله
-
نوشتههای تازه
- سریال «پوست شیر،» به صورت توضیح دار، اختصاصی محله نابینایان: قسمت ششم از فصل 2 اضافه شد!
- سریال «سقوط»، به صورت توضیح دار، اختصاصی محله نابینایان: قسمت چهارم اضافه شد!
- سریال جیران، به صورت توضیح دار، اختصاصی محله نابینایان: قسمت سی و پنجم اضافه شد.
- محله نابینایان برگزار میکند: دوره آموزش کامل دستور زبان انگلیسی. ثبت نام تا 20 بهمن
- نشریه جهان آزاد، شماره 61. آموزش از راه دور: شیوهای که واقعاً میتواند برای دانشآموزان نابینا مؤثر باشد
بایگانی برچسب: s
کمی خاطرۀ دانشجویی
با عرض سلام و احترام خدمت دوستان گرامی. امیدوارم همواره موفق، پیروز و سربلند باشید. همونطور که یادم میاد، خیلی وقته که از من پستی منتشر نشده. این مدت که نبودم خوش میگذشت؟ اوکی امیدوارم از این ببعد هم خوش … ادامهی خواندن
تجسم یک رویای دوردست، قسمت یازدهم.
صدای رویا ها را میشنوم از جایی در دوردست. از پشتِ همین دیوار، که شب بافته است. صدایم می زنند، گاهی نا امید و خسته، گاهی بلند و امیدوار! راهِ خلافِ رویا ها را پیش میگیرم تا صدا ها گم … ادامهی خواندن
منتشرشده در شعر, صحبت های خودمونی
برچسبشده امامزاده, برف, تجسم, تجسم رویا, تجسم یک رویا, تجسم یک رویا در گوش کن, تجسم یک رویا در محله نابینایان, تجسم یک رویای دوردست, تجسم یک رویای دوردست در گوش کن, تجسم یک رویای دوردست در محله نابینایان, خاطره, درد, دوچرخه, رویا, رویاهای غریبه, رویای دوردست, زمان, شماره11, قسمت یازدهم, قلم, کولاک, گوش کن, گوش کن محله ما, گوش کن محله نابینایان, لحظه, مادربزرگ, محله, محله نابینایان, نابینایان, یازدهمین شماره از تجسم یک رویا, یازدهمین شماره از تجسم یک رویا در گوش کن, یک رویای دوردست
دیدگاهتان را بنویسید:
تجسم یک رویای دوردست، قسمت دهم.
میان واژه ها گم شده ام. خاطرم نیست قلم لرزان زمان رقصیدن کدام جمله ها بر دفتر مرده است. یادم نمیآید طوفانِ ویرانگر در اواسطِ کدامین سطر، زمانِ نوشتن کدام صفحه به جانِ قلبِ تپنده ی دفترم شبیخون زد. طوفانِ … ادامهی خواندن
منتشرشده در شعر, صحبت های خودمونی
برچسبشده تجسم, تجسم رویا, تجسم یک رویا, تجسم یک رویا در گوش کن, تجسم یک رویا در محله نابینایان, تجسم یک رویای دوردست, تجسم یک رویای دوردست در گوش کن, تجسم یک رویای دوردست در محله نابینایان, توفان, خاطره, درد, دفتر, دهمین شماره از تجسم یک رویا, دهمین شماره از تجسم یک رویا در گوش کن, رویا, رویای دوردست, زمان, شماره10, قسمت دهم, قلم, گوش کن, گوش کن محله ما, گوش کن محله نابینایان, لحظه, محله, محله نابینایان, نابینایان, یک رویای دوردست
۱ دیدگاه
اولین پست من، خاطره آشناییام با محله نابینایان.
سلام. امیدوارم که حالتون خوب و روزگار بر وفق مراد باشد. خوشحالم از اینکه تونستم عضو کوچکی از این محله بزرگ باشم. می خوام در اولین پستم خاطره آشنا شدنم با محله را تعریف کنم. سال ۱۳۹۸ بود که گوشی … ادامهی خواندن
منتشرشده در تلفن همراه, خاطره, صحبت های خودمونی
برچسبشده آشنایی با محله نابینایان, امیرحسین اسحاق نیا, اندروید, خاطره, خاطره آشنایی, درد دل, زندگی خصوصی, گوش کن, محله, محله نابینایان, نابینایان, یادداشت
15 دیدگاه
ماهِ من، مهتاب. شماره 6.
پیشی. زمانی من یه گربه داشتم. یه گربهی رنگی. چندتا رنگ رو با هم داشت و ترکیبش قشنگ بود. بهش میگفتم پیشی. نمیخواستم اسم روش بذارم. پیشی اتفاقی و به مرور اسمش شده بود. از بس که روی هوا اینطوری … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, داستان و حکایت, صحبت های خودمونی
برچسبشده از گاه نوشت های پریسا, باز هم پریسا و خاطراتش در گوش کن, پیشی, حسرت, خاطره, خشم, خودمونیهای من در محله, در کوچه باغ خاطرات, شماره 6, صحبت خودمونی در محله نابینایان, قصه پیشی, کمی از دل, کمی از دیروز, کمی حرف قلم, کمی خاطره, کمی قصه, کمی ناگفته, گربه, گفتنیهای ناگفته در محله نابینایان, گوش کن, گوش کن محله ای برای همه, گوش کن محله نابینایان, ماه من, محله, محله نابینایان, محله نابینایان محله من محله ما, من و گوش کن, من و مهتاب, مهتاب, همقدم با پیشی, یک تجربه سخت, یک خاطره و چندینتا درس, یک داستان کوتاه
2 دیدگاه
تجسم یک رویای دوردست، قسمت سوم.
یک درد ناگزیر! همیشه از طعم نوشابه و دوغ های گازدار بدم می اومد. در کل از هر نوشیدنی ای که گاز داشت، فراری بودم. نه خودم دوستش داشتم، نه معده ام توان هضم و تحملش رو داشت. گاهی هم … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, صحبت های خودمونی
برچسبشده به قلم مهشید حسنی, تجسم یک رویا, تجسم یک رویای دور دست, تجسم یک رویای دوردست، قسمت سوم, خاطره, خاطره دوران دانشگاه, خاطره مهشید, دانشجو, دانشگاه, دل نوشته, صحبتهای خودمونی, قسمت سوم, متن ادبی, محله نابینایان, مهشید, مهشید حسنی, نابینا, یک درد ناگزیر
5 دیدگاه
خاطره بازی
دوستان عزیزم در محله نابینایان سلاااام. امیدوارم که حال دلتون خوب باشه. برای راهنمایی یک دوست گذرم به محله افتاد که تماااام خاطرات شیرین هفت سال گذشته از خیالم گذشت. یادش بخیر چه روزای قشنگ و خاطره انگیزی در این … ادامهی خواندن
منتشرشده در اجتماعی, خاطره, صحبت های خودمونی
برچسبشده بهترین خاطرات, خاطره, خاطره بازی, یادی از گذشته
25 دیدگاه
یخ زده ترین بستنی که تا حالا دیده بودم!
یخ ترین بستنی که تا حالا دیده بودم! سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام! چطووووووووووووووووورید؟ خوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووبید؟ خب خب خب! بسه! بگم سلام! چطورید و آیا خوبید؟ سلامتید؟ چقدر حال میکنید؟ هیچی! چون کرونا هست حال نمیکنیم! خب چه بد! ولی، امروز اومدم با یه خاطره … ادامهی خواندن
منتشرشده در اجتماعی, خاطره, صحبت های خودمونی
برچسبشده بستنی, بستنی یخ زده, خاطره, خاطره از بستنی, خاطره از بستنی یخ زده, یخ
18 دیدگاه
یه داستانک مایِل به خاطره یا شایدم برعکسش!
صدای خروس رو که میشنوم هرجا که باشم در هر زمانی پرتاب میشم به دیروزها، به روستا و به دوران بچگیها آخ که چه روزایی بودن اون روزا و چه زود گذشتن اون روزا تو روستا همه خونه ها حداقل … ادامهی خواندن
منتشرشده در اجتماعی, خاطره, داستان و حکایت, صحبت های خودمونی
برچسبشده برف بازی, خاطره, داستان, داستانک, داستانک مایل به خاطره, داستانی کوتاه از خودم, درد دل, دوره همی, دوره همی های گذشته, روستا, زمستان, صدای خروس, یه داستانک مایل به درددلی
7 دیدگاه
رعد و کفش های شایان
سلام دوستان ممکنه خیلی هاتون منو نشناسید چون اعضای سایت به نظرم حسابی جدید الورود هستن. فرقی نمیکنه منو بشناسید یا نه مهم اینه که این خاطره واقعی و دو سال پیش برام اتفاق افتاده. ی سری حوادث رخ داد … ادامهی خواندن
اه. لعنتی!
نشسته بود روی سنگفرشی که باهاش جدول رو فرش کرده بودند و داشت زار زار گریه میکرد. خیلی بد گریه میکرد. انگاری که کسی رو از دست داده باشه. یا انگاری که کسی داشته باشه اذیتش کنه. یا انگاری که … ادامهی خواندن
تلخ اما کاملا واقعی. صالح هم رفت از بینمون.
سلام بچه ها. باید منو ببخشید که بلد نیستم یه مطلب تسلیت کاملا عادّی و رسمی بنویسم. پریروز بود که با یه پست توی کانال تلگرامی شب روشن شکه شدم. مضمونش این بود. صالح شمس، دوست مداح نابینامون توی کُماست … ادامهی خواندن
منتشرشده در اجتماعی, اخبار, خاطره, صحبت های خودمونی, صوتی, موسیقی
برچسبشده تسلیت, خاطره, درگذشت, درگذشت صالح شمس, درگذشت هنرمند نابینا, سفر, سفر مشهد, صالح, صالح شمس, صدای صالح شمس هم خاموش شد, مداح, مداح نابینا, مشهد, هنرمند, هنرمند نابینا
10 دیدگاه
اولین پست من در محله. خاطرهی نامنویسی.
خاطره نام نویسی من در محله نابینایان سلاااااااااام هممحلیها. حالتون چطوره؟ خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟ امروز بالاخره بعد از کلی انتظار، اولین پستم رو منتشر می کنم. چرا انتظار؟ سوال خوبیه. من هم اومدم که خاطره این انتظار رو تعریف کنم. … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, صحبت های خودمونی
برچسبشده اولین پست, اولین پست من, خاطره, خاطره عضویت, خاطره عضویت در محله, خاطره نام نویسی, عضویت, عضویت در محله نابینایان, محله نابینایان, نابینا, نام نویسی, نام نویسی در محله نابینایان
40 دیدگاه
کُرونا گرفتم!
سلام عزیزان، چه خبر؟ آیا کسی از میان شما هست که به ما بگوید، آنچه نباید بگوید؟ حرف از کُرونایی میزنم که دامنم را که هیچ، کُلِ کلهپاچه تا اندامهای مرکزی بدنم را گرفت و ول نکرد. آری دوستان به … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, صحبت های خودمونی, طنز
برچسبشده بیماری, بیماری کرونا, خاطره, خاطره طنز, خاطره کرونا گرفتن من, صحبتهای خودمونی, طنز, کرونا, کرونا گرفتم, محله نابینایان, نابینا
30 دیدگاه
خاطره روز اول رفتن من به کلاس پنجم!
سلام هممحلیها و دوستای گلم! امیدوارم که مثل من و مثل همیشه حالتون خوب باشه، سرحال و سلامت باشید! امروز تصمیم گرفتم خاطره روز اول رفتنم به مدرسه را براتون تعریف کنم. آهان راستی منظورم از روز اول مدرسه، روز … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, صحبت های خودمونی, کودکان و نونهالان
برچسبشده بزرگمهر, خاطره, خاطره روز اول مدرسه, دانش آموز نابینا, دوران کرونا, رفتن به مدرسه, روز اول مدرسه, کرونا, محله بزرگمهر و نونهالان نابینا, محله نابینایان, مدرسه, نابینا
21 دیدگاه
یک حادثه واقعی که داشت منجر به مرگم میشد
خیلی اتفاق افتاده بود که پیشِ اعضای خانواده، فامیل، مهمونها، همسایهها، رفقا، دراز بکشم؛ ولی هرگز پیش نیومده بود در حضور هیچ کودوم از شاگردهام یا والدینشون دراز بکشم. دیشب اما این اتفاق افتاد. علیِ دهساله، به همراهِ پدرش، و … ادامهی خواندن
منتشرشده در اجتماعی, خاطره, صحبت های خودمونی, گزارش
برچسبشده حوادث, حوادث نابینایان, خاطره, نابینا و حادثه
53 دیدگاه
از کوچه باغ خاطراتم تا آشنایی با محله نابینایان
بنام آفرینش. خانواده ی من هم مثل بسیاری از خانواده های آن دوره به درس خواندن اهمیت ویژه ای می دادند و از هر راه و روشی برای اول شدن در دروس مدرسه استفاده می کردند. البته با … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, صحبت های خودمونی
برچسبشده آثار جمال مبارکی, آشنایی با گوش کن, آشنایی با محله, آشنایی جمال مبارکی با نابینایان, آموزش نویسندگی, آموزش نویسندگی به نابینایان, برگی از خاطرات جمال مبارکی, تیم تاک, جدید, جمال, جمال مبارکی, جمال مبارکی در کنار نابینایان, جمال مبارکی نویسنده, چاپ کتاب, خاطرات جمال مبارکی, خاطره, زندگینامه جمال مبارکی, صالحی, طرح نویسندگی, کتاب, کلاس, مبارکی, مبارکی نویسنده, محسن, محسن صالحی, محله, محله نابینایان, نابینا, نابینایان, نابینایی, نویسندگی نابینایان, یاد خانه
6 دیدگاه
120 روز تعطیلات خود را چگونه گذراندم؟
بعد از کلی گیر و گور و قار و قور و از اینجور حرفا، بنا بر این شد که اول مهر 98 برم سر کلاس. از یه طرف ذوق و شوق داشتم که آخ جون. بالاخره وارد جایی میشم که … ادامهی خواندن
منتشرشده در اجتماعی, خاطره, صوتی
برچسبشده آموزش و پرورش, خاطره, شاد, کرونا, کرونا با من چه کرد
4 دیدگاه
خوااااااااااهش میکنم موقع رانندگی خوابتون نره! وگرنه مثل من ممکنه بقیه نابینایان و نیمه بینایانمون رو هم به کشتن بدید…خخخخخخخخخخخ
خب به نظرم اگه اشتباه نکنم طبق معلول، نه ببخشید طبق مسئول نه طبق مجهول نه مسعود، محمود، مهدی! ای بابا گیر دادین ها. منظورم طبق رواله دیگه حالا شما اسمشو هرچی میذارید دیگه من بیخبرم ازش!!خخخخ آره داشتم عرض … ادامهی خواندن
ماندگارترین یلدا
به نام خدا. آن روزها تنها هشت سال داشتم. چند روز بیشتر به شب یلدا نمانده بود. هوا به شدت سرد شده بود و سوز عجیبی داشت. همه در تلاش برای خرید خوراکیهای خوشمزه برای شب یلدا بودند. همه در … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, داستان و حکایت, صحبت های خودمونی
برچسبشده بارون, برف, خاطره, خاطره ی یلدایی, ماندگارترین یلدا, یلدای 1398
9 دیدگاه