خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یه دل نوشته زیبا.

درود درود و درود نثار شما همه ی گوشکنیها. اینم یه دل نوشته تقدیم به همتون. اینکه تو نیایی یک سر داستان است و اینکه من تا کی منتظرت خواهم ماند داستانی دیگر. میدانی؛ من همیشه سخت دل می کندم از هرچیزی از شکلاتهایم از مامان وقتی مرا میگذاشت مدرسه از پارک وقتی موقع برگشتن می شد حتی از خانه وقتی می رفتم مسافرت اینبار من زیاد منتظر نخواهم ماند! مثلا آنقدر که دیگر هیچ وقت توی خیابان هایی که با تو خاطره دارم راه نروم یا آن غذایی که تو دوست داشتی را نتوانم بخورم یا بوی عطر آدم ها توی خیابان هوایی ام کند من درست به
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

نیمه ی آبان

نیمه های آبان بود و من تازه متولد شده بودم سرمست از شادی روز تولد و لذت هدیه ها که تو… آه!… تو و چشمهایت… تو و حرفهایت… انگار خدا هم میخواست به من هدیه ی روز تولد بدهد… در میان آن همه شادی یک لحظه دلم لرزید تمام قندهای دنیا در دلم آب شد گیج بودم گیج چشمهایت… گیج احساسی که نمیدانستم نامش چیست و در یک لحظه جهانم را زیر و رو کرد… و تو اما بیتفاوت و سرد حرفهایم را از چشمهایم نخواندی شب به شوق دیدارت در یک روز دیگر چشمهایم را بستم… و امروز… سالهاست هر روز برایم نیمه ی آبان است فرقی نمیکند
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

باز هم شبی دیگر

درود و هزاران درود به شما دوستان عزیزم. امیدوارم که خوب باشه حالتون. یکی از شب های پاییزی بود گمونم، که هر چی می نوشتم بازم دلم می خواست بنویسم. بنویسم و بنویسم و بنویسم، اونقدر زیاد که سپیده سر بزنه یا یکی بیاد از کابوسی که داشتم می دیدم بیدارم کنه. مگه اما تموم میشد اون شب؟!!! زمان گذشت ،خواب نبودم. هر چی نوشتم که دلم سبک تر بشه ،نشد که نشد… و امروز دارم به این این فکر می کنم که چرا بعضی وقتا هیچ چیزی حالتو خوب نمی کنه.؟ امروز اما نه از احساس اندوه اون شب خبری هست و نه از حال خوشی که بعدها
دسته‌ها
شعر و دکلمه

آقای خوبم، تولدت مبارک

سلام آقای خوبم سلام پدر مهربانم خوبی؟ میبینی حال و هوای این روزهایمان را؟؟ میبینی دلشوره های شیرینمان را؟؟ آخر پدر مهربانمان دارد میآید تنها یک نفس مانده تنها یک نفس مانده که وجودتان را با تمام وجودمان نفس بکشیم برای همین است که نفسها به شماره افتاده حالا میتوان شمارش معکوس را شروع کرد 10 9 8 … وای، پدر عزیزم امشب دلم چقدر هوای سرودن غزلی برایتان کرده اما در سرم تنها واژه های تکراری ای میچرخند که هیچکدام لایق ریخته شدن به پای شما نیستند شاید هم به قول بهمنی: (اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است…) نمیدانم، هرچه که هست فقط خواستم بگویم این
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

میکسچری از او و خودش

خیلی وقت ها واقعا سخت میشه به آدما بفهمونم یکی هست که از ته اعماقم دوستش دارم. آدما توقع دارند با همه‌شون خوب باشم، با همه‌شون از سر لطف و مهربانی برخورد کنم و در برابر همه سخاوتمند باشم. پس من اگه بین افراد فرق نذارم، به چه دردی می خورم؟ اصلا چطور میتونم دوست داشتن رو معنی کنم؟ چطور به ی نفر یا اصلا حتی به خودم ثابت کنم که یکی هست بیشتر از همه دوستش دارم؟ گاهی وقت ها این بهترین کاره که کسی که دوستش دارم رو جلوی همه توی بغلم بشونم و باهاش حس دوست داشتن و دوست داشته شدن رو تجربه کنم. خیلی وقت
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از جراحی دندان عقل تا هدف گوشکن

خوب ی نوشته ی کاملا ساده از من کاملا پیچیده دارید می خونید و اصلا هم مجبور نیستید بخونید. من قبلا که گوشکن ی وبلاگ بیشتر نبود، گاهی وقت ها، هر روزم رو یادداشت میذاشتم و الان اگه کمتر میذارم، واسه مشغله های زیاد و رعایت عمومی شدن اینجاست ولی دیگه میخوام رعایت نکنم چون به شهروز و بعضی از بچه های دیگه گفتم میخوام ی وبلاگ شخصی بزنم. بهم گفتند چرا؟ گفتم چون نمیشه اینجا مرتب یادداشت گذاشت. گفتند خیر. اینطوری هام که میگی نیست. تا حالا شده یادداشت بذاری کسی بهت بگه چرا؟ گفتم نه. گفتند پس بیخود قضاوت نکن. دیدم حرف‌شون کاملا منطقیه و این مسئله
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دنبال ی دوست خوب می گردم و نیست که نیست، کاش بودی!

دسته‌ها
شعر و دکلمه

سرگیجه

سلام به هم محله ایهای گلم. برای اولین بار یه دل نوشته از خودم تقدیمتون میکنم اگر خوشتون اومد بیشتر مینویسم   دستهایم خالی از توست دنیا دارد نبودنت را دور سرم میچرخاند چه سرگیجه ی عجیبی! دیگر نه تیک تاک ساعت را میشنوم که آمدنت را لحظه شماری کنم و نه دو فنجان خالی از قهوه ی روی میز را میبینم فقط چشمهایم را بسته ام و آرام روی تخت دراز کشیده ام آری! من آرامم! آرامتر از همیشه! چون میدانم نبودنت آرام آرام مرا به کام مرگ خواهد کشاند و این عاشقانه ترین اتفاق است: مردن، برای تمام زندگی تا
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

مجتبی شاید بی معرفت باشه ولی نه اونقدر که فکر می کنید!

درود دوستان. خدا نسیب نکنه حقوق کارمندی رو ندند. والا ما که از گشنگی داریم زمینو گاز می گیریم و سنگ به شکم‌مون می بندیم و هر دو روز یک بار برای جلوگیری از عفونت شکم و فساد سنگ ها، باید سنگ های جدید ببندیم و قدیمی ها رو باز کنیم! خخخ خلاصه که اوضاع مالی قاراشمیشه ولی با ترجمه و کلاس خصوصی ردو بد میشه تا ببینیم که حقوق بدند. بگذریم. راستی، قرار گذاشته بودیم هر ماه، پست پیشرفت و پیشبرد اهداف محله رو بگذاریم که می گذاریم ولی خیلی کار ها بوده باید توی آبان توسط من و شما انجام می شده که انجام نشده و در
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاموش اما روان

به نام تو که نامت مایه ی قرار جان است هیچ وقت این طور نبودم هیچ وقت این جوری نشدم خودمم نمی دونم چمه نه دنبال تنهاییم نه دنبال تغییر خاصی نه حتی دنبال رکودم !اشکم نمیاد خنده م هم ساکته احساس هم نمی کنم که یه جایی گیر افتادم فقط این روزا دستم نه به طرف گوشی می ره نه حرفی برای نوشتن دارم نه حسی برای حتی جمعی دو نفره شاید اگه بخوام بخاطر تلف کردن وقتم مواخذه م کنن حالا بهترین فرصته !ولی دست خودم نیست حتی به کامنت های این تاپیک هم فکر نمی کنم وقتی به اونایی فکر کردم که منتظر رفتن و زنگ
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خوش به حالش، مگه نه؟

ی عشقک ده ساله ای من دارم که خبر ندارید. اینقدر مغروره و ماهه که نمی دونید. اینقدر تو دل برو و بی‌مهر تشریف داره که خدا میدونه. اینقدر باهوش و سر به هواست که نمیدونید. شناسنامه نداره. حق مدرسه رفتن هم که حتما نه. با همه ی این حرف ها، بازم بچه ی زرنگیه. خوندن نوشتنو ی کم از ی معلم مهربون یاد گرفته و متأسفانه کودک کاره. فقط خیال نکنید از اون کودکانیه که بتونید بهش ترحم کنیدا. از اون هایی نیست که بتونید بهش بگید آخی طفلی. غرورش صدتا منو شما رو میذاره تو جیبش. لجبازیش از بچگی های خودم بدتره. مث ابریشم نرم و مث
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

در ششم مرداد ساده برای خودت می نویسم

تو تنها کسی هستی که هرچی خرجت کنم، وظیفه ی من میدونی و بهم جرئت نمیدی منت بذارم سرت. تو تنها کسی هستی که اگه باهام آشتی باشی واسم ی لذت داره و اگه باهام قهر هم باشی بازم واسم ی لذت دیگه داره. با هیچ کس غیر از تو نمیشه شام رو پیتزا خورد. با هیچ کس غیر از تو نمیشه از جوجه رنگی ها گفت. تا حالا کسی غیر از تو خلوتم رو طوری به هم نزده که از این کارش لذت ببرم. کسی غیر از تو نسبت به من اینطوری بی اهمیت نیست. هیچ کس غیر تو نیست که وقتی باهاش باشم باهام باشه و وقتی
دسته‌ها
ویژه نابینایان

روز اول کاری من بطور آزمایشی. مجهز باشید و دست رو بازی کنید!

دسته‌ها
صحبت های خودمونی

کاش، سال دیگه، این موقع، کلا یادم رفته باشه!

بعله. دلم میخواد که بنویسم که هیچ وقت هیچ چیزی رو واسه نوشتن، مانع خودم ندونستم و حقیقتا نتونستم بدونم. حدودا یک سال پیش بود که عده ی کمی تارنمای گوشکن رو به فیلترینگ به قول خودشون گزارش دادند و مسدود شدن موقتیش رو پیروزی قلمداد کردند. شب قدر، با تمام خاطرات خوشی که طی سال های گذشته واسم داشته و یکیشو سال قبل، قبل از اینکه از سایت برداشته بشه خوندید، از همون سال قبل، واسم مصادف شد با زمان زورگیری افراطی های زیراب‌زن. والا ی محله ی منسجم آموزشی تفریحی که نابینایانی با هزینه ی شخصی برپاش کرده بودند، زورگیری هم داشت. نه مگه؟ من وقتی نمیتونم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یادداشت 10 تیر 94 از من و تهران و زندگیم

خوب سلام میکنم به همه که گاهی چرند نوشت های منو عادت کردید بخونید. اول از همه بگم که اینجا رو حواستون باشه اینجا ی پله ی کوچیک هستش پاتونو آروم بذارید پایین. اینجا وارد تالار خاطرات و زندگی خصوصی من میشید که من قصد دارم شما رو به یکی از اتاق های به هم ریخته ی این تالار ببرم که مربوط به ی هفته پیش تا حالا میشه و دقیقا مث اتاق اکثر ما پسر مجرد ها شولوغه و به طویله ی لوکس بیشتر شبیهه تا ی اتاق واقعی. ای کاش تابلویی که سردر این اتاق شلوغ دارم نصب میکنم شکل سفرنامه نشه که متنفرم. نمیدونم چرا حال
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

26 خرداد 93

خوب. راستیاتش من ی آدم کلا شادم و غم ها اگرم اثری روم بگذارند زودی از بین میره. فقط خواستم یک سری واقعیت یا رویداد روزمره که هزاران بار در روز واسه هزاران جنبنده ی این کره ی خاکی تکرار میشه رو بنویسم و بگم که واسه منم اتفاق افتاد و تکرار شد. بابام بیچاره کهولت سن باباش رو درآورده و حواسش پرت شده شدید. دکتر میگه پتانسیل و آمادگی ابتلا به بیماری فراموشی رو داره ولی من میگم حتما فراموشی رو گرفته و بدجورم گرفته. مثلا دیگه منو نمیشناسه یا به زور میشناسه. اه. پستم داره میره توی فاز دلسوزی و غم و اون چیزایی که نمیخوام. اصن
دسته‌ها
شعر و دکلمه

سلام اولین پستم را با شعری دل نشین شروع می کنم

با سلام. از این که در حال نوشتن اولین پستم در این محله هستم بی اندازه خوشحالم. مطلبی را که انتخاب کردم شاید تکراری باشد اما دلنشین است. به هر حال پوزش میطلبم که وقت گرانقدر عزیزان را گرفتم. برگ سبزی است تحفه ی درویش، چه کند بینوا همین دارد: نیم شب آواره و بی حس و حال، در سرم سودای جامی بی زوال. پرسه ای آغاز کردیم در خیال، دل به یاد آورد ایام وصال. از جدایی یک دو سالی میگذشت، یک دو سال از عمر رفت و برنگشت. دل به یاد آورد اول بار را، خاطرات اولین دیدار را. آن نظربازی و آن اسرار را، آن دو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

مغزم کاملا خر شده

مغزم کاملا خر شده. دقیقا خر. از هیچ و پوچ، هیچ و پوچ می سازم و اصلا چرا بسازم؟ خودش هست. فقط مرور میکنمش. هیچ رو. پوچ رو. زندگی خوب و شاد و مزخرف بی معنی رو که خیلی مسخره و خوبه. آخه بچگانه هم هست و من این بخشش رو می دوستم شدید. خوبه. همه چی خوبه. از چیزی گلایه ندارم. ی کمی دارم بلند بلند فکر میکنم. همین. چقدر همیشه هر وقتی که خصوصا قبل از خوابم به اشتباه هام پی می برم لذت می برم. از این که وقت هایی مث همین اوقات قبل از خواب هست که آدم میتونه از بیکاری فکر کنه و به
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

زندگی خیلی بدریخت، ناعادلانهست

ما که هر وقت همیشه هر چی گفتیم و نوشتیم گذاشتند پای بدبینی‌مون. هی گفتند زندگی با چشم های بسته خوبه. هی گفتند خدا رو شکر کنید که شما خیلی از چیز ها رو نمی بینید. هی گفتند شاید مصلحت خداوند بوده. حتی اکثر همنوع های من هم که خودشون نابینا هستند بهم میگند نباید سخت گرفت و اتفاقا هرچی نگاه می کنم می بینم انگار اون نابینا هایی که مث من نیستند و خوابند بیشتر برد کردند. اون ها چون زندگی رو سخت نگرفتند، هم ازدواج کردند، هم ی شغلی دارند، هم زندگی دارند و هم روزگار رو هر طوری شده میگذرونند. من چه کار کنم که نمیتونم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یه حس کاملا غریبه

هیــــــس…سکـــوت کـــن… دلم داره از تو حــرف می زنه …،آره از تویی که تا حالا خوب خوب کنارم بودی،اما نه شاید بعضی وقتا منو حرص میدادی اما مهم نبود،مهم این بود که خیلی پررنگ و وفا داشتی…اما حالا چی،حالا که ..بیوفا شدی و انگاری مثل موریانه افتادی به وجودم و داری منو زجرم میدی…. بـــگذار حرف دل تنگیاشو بشنوم این روزام انگاری داره به تظاهر می گذره… تظاهر به بی تفاوتی، تظاهر به بی خیـــــالی، به شادی، به اینکه دیگه در ظاهر هیچ چیز از این که رفتی و حضورتو از لحظه لحظه بودن در کنارم کمرنگ کردی مهم نیست… اما . . . چه سخت می کاهد از